The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

اخ بمیرم که زندگی صفحه سیاه و سفید شطرنجه

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ق.ظ

خیلی خوب تقریبا مثل سفر به کهکشان ام 21 است اگر بخواهم تا آخر اسفند 102 تا داستان بنویسم اما می توانم در این یک ماه باقی مانده تمرکزم را روی یکی از داستان هایم بگذارم تا بیست و ششم اسفند تمامش کنم بیست و هشتم اسفند منتشرش کنم 

 

برای من یکی   همیشه  نوشتن داستان  دو الی سه روز طول می کشد ولی به قول ماندانا برای رونق گرفتن پادکست های داستانی ام باید روی محتوا وقت بیشتری  بگذارم  در این شرایط که هیچ جوهری برای نوشتن در وجودم نیست شاید یک ماه فرصت مناسبی باشد برای جان گرفتن دوباره ام 

 

اگر تلاش کنم ماهی یک داستان بنویسم و پادکستش را  ضبط کنم شاید یک قدم به نویسنده رویاهایم نزدیک تر شوم اصلا رویایی باقی مانده یا نه  از شما چه پنهان احساس بیهوده گی می کنم هیچ وقت یک جا بند نشدم همیشه بند را آب داده ام هنوز هم گم نامم صدایم شنیده نمی شود دروغ می گویم مثل وال پنجاه و دوهرتز مشکلی ندارم آوازم شنیده نشود 

 

من از نامرئی بودن نفرت دارم به خودم دلگرمی می دهم که باید خودم کارهایم را دوست داشته باشم و همین کافی ایست از طرف دیگر وقتی کسی از کارم تعریف می کند دچار استرس مرگ آوری می شوم که نگو و مپرس در هر دو صورت از نوشتن غافلم

 

همیشه تصور می کردم اگر ادبیات بخوانم کافی ایست اما الان که ترم هشت هستم فهمیده ام تو چه احمقی بودی فاطمه با باقی ات زندگی ات چه می کنی در همین لحظه احساس می کنم در یک فروشگاه گیر افتاده ام  یک بد مست روانی قربانی می خواهد قرعه به نام من می افتد قرار است  من قربانی شوم تا بقیه نجات پیدا کنند 

 

در ظاهر جسمم همین جاست اما روحم رگ دستش را زده یک خوار قرص خورده درست لحظه یی که می خواهد بمیرد پشیمان می شود در به در دنبال جاناتان سرخ پوسته است که نجاتش بدهد و او را به زندگی برگرداند 

 

 

  • ۹۹/۱۱/۲۵
  • فاطمه:)(: