همه ی توت فرنگی ها شبیه هم نیستن
#شبه واقعیت خیالی
خیال نکن وقتی که داشتی توت فرنگی ها رو می خوردی نمی دیدمت اصلا از مزه شون خوشت نمی اومد اخم کرده بودی مثل بچه لب و لوچه ات آویزون بود
ازت پرسیدم چیزی شده یه خنده زورکی بهم تحویل دادی و گفتی فاطی زندگی یم مثل توت فرنگی های این شهر بی مزه است
ما دو تا اون روز برای پیدا کردن خوشمزه ترین طعم توت فرنگی همه ی شهر رو گشتیم شکلات ،بستنی یا حتی دسر توت فرنگی رو امحان کردیم
حق با تو بود همشون یا بی مزه بودن یا این که طعم شربت سرما خوردگی رو می دادن بهت دلداری دادم من یه بار توت فرنگی خوشمزه خوردم همه توت فرنگی ها شبیه هم نیستن برات خاطره ی روزی رو تعریف کردم که با همکارای مامان و بابام به بیرون شهر رفته بودم و برای اولین بار طعم خوش توت فرنگی رو چشیدم
غمگین بودنت داشت من رو می کشت باید یه کاری می کردم که دوباره یادت بیاد بخندی انگار توت فرنگی نجاتمون می داد اون روز برای اولین بار در مورد احساست باهام حرف زده بودی
می دونستی خسته شدم شاید یه روز برم به خاطر همین تظاهر می کردی همه چیز عالیه اون قدر برای من خوشحال بودنت از هر چیزی مهم تر شده بود که یادم رفته بود تو حتی با غمت هم برام شیرینی
اولش فکر کردم می تونم توی زمستون توی یه روز برفی برات توت فرنگی پیدا کنم وقتی سر بالایی رو نفس نفس زنان رفتم حتی زمین خوردم زن پیر بهم گفت دختر جون من که بهت گفتم توت فرنگی توی این فصل فقط توی مغازه ها پیدا می شه مگه اگه بهار که به خونه ی خواهرم رفتم برات بیارم
زن پرچونه رو به حرف گرفتم آدرس یه جنگل رو بهم داد که تابستون پر می شه از توت فرنگی وحشی البته اگه جنگل خوار ها از بین نبرنش
اون روز به دروغ گفتم سرما خوردم تا نفهمی پام پیچ خورده
دکتر گفت زیاد جدی نیست لنگان لنگان به سمت خونه رفتم و فکر کردم به چه بهونه یی می تونم تابستون مجبورت کنم با هم به اون مسافرت بریم
از مامان در مورد همکارش پرسیدم گفت مدت هاست که با هم در ارتباط نیستن فکر می کرد خیلی بی شرمانه است به همکارش زنگ بزنه در مورد بوته های توت فرنگی بپرسه
حتی به فکر می افتم که خودم توت فرنگی بکارم بلیط هواپیما ها خیلی گرونن اگه با ماشین هم بریم ممکنه خانواده ام اجازه ندن
روز بعد توی پاتوق همیشگی یت غافل گیرت می کنم چشمات رو از پشت سر می گیرم تو اون قدر گیج و سرگردونی که دست هامو نمی شناسی
ده دقیقه یی توی سکوت سر می بریم آدرس رو بهت می دم کاغذ رو نخونده توی جیبت می ذاری به پیرمردی افغان ده تومن می دی و ازش می خوای شعری رو بخونه که دوست داره
سرت روی شونه ام می ذارم و چشم هات رو می بندی احساس می کنم که من هم طعم شربت سرما خوردگی می دم اون لحظه از این فکر خنده ام می گیره بعدش بغضم می شکنه کاش لااقل مثل این شربت خلط های غم انگیز گلوت رو از بین می بردم
صبر کردم تا تو زودتر بری نمی خواستم بفهمی لنگ می زنم خوب نفهمیدی نیم ساعت بعد که توی پارک زار می زدم فکر نمی کردم تو رو ببینم که چشمات تره کاغذ رو بهم نشون دادی فاطی این چیه ؟
روی کاغذ نوشته بودم آدرس خوش مزه ترین توت فرنگی های روی زمینه الان که در نیومدن اما می شه بری اونجا از اهالی بپرسی توت فرنگی ها هستن قول می دم هر جوری شده تابستون همرات بیام با هم بریم اونجا ...
مخاطبین عزیز ماجراهای من در شبه واقعیت خیالی تنها زایده تخیله اگه می نویسمش فقط به خاطر اینه که یادم نره
- ۹۹/۱۰/۱۱