حماقت سرخ سیب
او پرسید واقعا می خواهی بروی؟
تسلیم زلف پریشانت بودم و مجذوب سر انگشتان سردت
و شبنم چشمهایت بر گونه های لطفیت
تو چه اتفاق را می دانستی
چه می دانستم که کوه با آن ابهت سر زده بود و دریا سر به گریبان به ساحل گریخته بود
در شکنجه بی هیاهوی سکوت بودیم زیر درختان نحس سیب که تو گفتی او باز هم خواهد پرسید
من سرگرم بوسه هایمان به تظاهر شاید به نادانی سری تکان دادم در حالی که او گفته بود من خواهم رفت
در رحم تنگ و تاریک زنی ،هیچ شدم اما نفرین به من کی خواستم که از بهشت تو به جهنم آدمی بروم
تو خوبی آیا برخواهم گشت به جست و جوی من به زمین میا گم می شوی جایت امن است
بالاخره سهم شیرین مرگ روزی از آن من هم خواهد شد
او چرا نمی پرسد می خواهی برگردی ؟
به بزدلی کوه و به چشم سفیدی دریا قسم که من غرق تماشایش بودم که بدین سان حتی با عاشق بودنم در رحم زنی مبحوس شدم
- ۹۹/۰۵/۲۰