چیزی که از من گرفته بودند یعنی خودم را
من فکر می کنم دوست داشتن بی حد و مرز را فقط در یک حالت با خودم تجربه می کنم و بس
دیروز دم ظهر بود کل دیشب خواب به چشم هایم نیامده بود تصمیم هم نداشتم بخوابم در خواب و بیداری نجوایی را می شنیدم که می گفت تو را هر طور که هستی دوست دارم
عجیب بود این نجوا از همه ی وجودم خبر داشت یک لحظه دوست داشتم صاحب نجوا را از نزدیک ببینم و رفتم سراغ آینه ،خودم را دیدم از تصویر در آینه پرسیدم واقعا تو مرا دوست داری؟
سری تکان داد و خیالم را راحت کرد از خودم خجالت نمی کشیدم هر چه دلم که کشید فکر کردم و باز از آن نجوا پرسیدم الان چه طور هنوز هم دوستم داری ؟
صبورانه جواب می داد حتی با این وجود هم دوستت دارم هر که باشی هر چه که هستی یک چیز تغییر نخواهد کرد دوست داشتن من ...
آنتوان دوسنت اگزوپری زمان را غارتگر عجیبی می پندارد او می گوید زمان هر چه را که هست با خود می برد اما یک چیز هیچ وقت تغییر نمی کند حس دوست داشتن تو
به هر حال این مطمئن ترین راه زنده ماندن است و این که بتوانی زندگی کنی یک چیز هست که هیچ وقت عوض نمی شود حتی اگر فراموش کنم حتی اگر دفنش کنم حتی اگر نادیده بگیرمش و آن حس دوست داشتن خودم است
در من تا ابد هست هر چند گاهی از خودم متنفر شوم هر چند گاهی بخواهم من یکی در دنیا نباشم باز در اعماق وجودم می دانم که خودم را دوست دارم شاید برای مدتی انکارش کنم اما این احساس بالاخره به من غلبه می کند
نمی دانم هر چه که هستم هر چه که باشم هر چه که شوم به هر حال نمی ترسم خودم از خودم بیزار شوم چون خودم را به آغوش می کشم نجوا کنان و عاشقانه
دیر زمانی بود که وجودم وابسته دوست داشتن دیگری بود و ترس از دست داشتن داشتم اما الان می دانم خودم را هیچ وقت از دست نخواهم داد می دانم تا ابد هستم
من نمی ترسم من نگران نیستم من در آرامشم و خوشبختی وابسته ی خودم است به هیچ کس و هیچ چیز نیاز ندارم
- ۹۹/۰۴/۰۱