در آن سو
#شبه واقعیت خیالی
تازه از اتوبوس پیاده شده بودم یک صدایی توی گوشم می گفت حداقل برای آخرین بار ماه را پشت درخت های سپیدار ببین این دو تا گنجشک را از قفس آزاد کن
هیچ خبر نداشتم در حالی که ماه را تماشا می کنم مترسک ها و کلاغک ها دوره ام کنند پنچره ها را بستند و پرده ها را کشیدند چراغ ها را خاموس کردند
می دانم که در آخرین ثانبه های زندگی ام هستم چشم هایم را بسته ام هیچ صدایی در گلویم برای کمک نیست دست هایم را جلوی صورتم گرفتم که درد مرگ کم تر باشد
دستور می دهند زانو بزنم کلاغک ها برای مترسکی از روی زمین سنگی بر می دارند نمی دانم قرار است به ضرب چند سنگ کشته شوم با این که تا خانه فاصله ای ندارم با دو سه قدم دیگر به خانه می رسم می توانم فریاد بکشم اما دهانم را بسته اند به جز مهتاب هیچ شاهدی نیست
تا چند دقیقه ی دیگر می میرم نه ببخشید به قتل می رسم اما چرا زودتر خلاصم نمی کنند دیگر نمی توانم ترس را تجمل کنم می خواهم هر چه زودتر آزاد شوم بدبختانه منتظرم شاید رهگذری غریبه یی به دادم برسد اما در این حوالی همه می دانند امشب قرار است دختری به قتل برسد و آخرین نفس هایش را می کشد
هیچ ایده یی ندارم درباه آن صدا که چرا نگفت زود تر به خانه برگرد اما مترسک ها دکمه ی مانتویم را باز می کنند چه سوز سردی به استخوان هایم می دود التماس می کنم که اول بکشندم بعد تجاوز کنند اما نمی شنوند
کلاغک ها گوشت تنم را می درند و مترسک ها بگذارید بگویم فقط وحشیانه تجاوز می کنند با درد و خون انگاری عهد کردم سکوت کنم تا بالاخره بمیرم به خاک چنگ می زنم سنگینی نفس هایشان را بر گردنم احساس می کنم
زنده زنده خورده می شوم فقط چشم هایم را بسته ام در تاریکی محض درد می کشم دیگر به سختی نفس می کشم اما هنوز زنده ام که نا غافل به زندگی ام خمله ور شدند
امشب به خانه بر نمی گردم چه فرقی می کند که جنازه ام را در چه وضعی پیدا کنند اما روحم بعد از مرگم به کجا می رود ایا باز هم باید دائما از مترسک و کلاغک ها فرار کنم و بترسم
دیگر دردی نیست سبک تر شدم تمامی احساسات روحم را در پرنده یی آبی می دم و برای آخرین بار لاشه مرده خودم را نمی بینم آنها متوجه من نمی شوند اما بزودی خواهند فهمید ماموریت نابودی من نا تمام مانده
من و پرنده آبی در درخت سپیدار پنهان شدیم مترسک ها مرا به حالم رها می کنند و می روند اما می دانم روزی دو باره سر و کله شان پیدا می شود تا ما را تمام و کمال نابود کنند
پرنذه آبی می گوید باید هر چه زودتر جسمی را پیدا کنیم نه این که انگل باشیم بلکه باید در جسمی باشیم که با قدرت روح او و خودمان ابدیت را تضمین کنیم این گونه زور مترسک ها به ما نخواهد رسید
کاری آسانی نیست باید مخفی شویم در عین بودن نباشیم ما تحت تعقیبم این را بگویم که بال های پرنده آبی زخمی شده و تمامی احساسات من در اوست باید مراقبش باشم
گویا او اشتباه نمی کند نیمه ی دیگر روحم را گویا در کسی هست پیدا خواهد کرد روزهاست که دور از کلاغک ها و مترسک ها به دنبال اوییم
پرنده ابی چند بار از چنگال کلاغک ها جان سالم به در برده ما خیلی گشتیم همه آدم ها یا مزدور مترسک و کلاغک هستند یا این که ان قدر
بی خیال یک روز ان اتفاقی که خیلی منتظرش بودیم بالاخره افتاد نه این که ما معمولا شب ها شب گردی می کنیم می خواستیم که پنهان شویم ناگهان پرنده آبی دیوانه وار از دستم گریخت حرصم گرفته بود داشت می رفت به مرکز کلاغک و مترسک
بر روی شانه های تو که رو به روی درختی انار استاده بودی پرنده آبی نشست تو در حال نابودی بودی که روحم در بستر روح تو در جسم خاکی ات بیدار شد صدای افکار را می شنیدم لذتی فراتر از تن و خواسته هایش بود
پرنده آبی ام در کنار پرنده سرخت به خواب رفت و تو برایم از درخت انار چیدی روی نیمکتی زیر سایه درختی هزیمت چلاق مترسک ها و کلاغک ها را به تماشا نشستیم
و من نگذاشتم تو را بکشند به همان انار در دستت قسم
- ۹۹/۰۴/۳۱