The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

اگر می دانست که زیباست

جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ

 

افسانه

برای دخترم در آینده 

 او خودش نمی دانست زیبا ترین پرنده بهشتی باغ وحش است برای این که او را به بند کشند و رام کنند روزی نبود که شلاقش نزنند بد و بیراه نگویند بدبختی جای زخمها هیچ وقت نمی ماند و فکر می کردند او زبان نفهم است اما او می فهمید بهتر از آنها معنی گند گه را می دانست این که بی مصرف و تنبل یعنی چی یا تو زشت ترین موجود زمینی یعنی ...

 

اما به او نگفته بودند که زیباترین و بی نظیر ترین پرنده نادر در قفس است که از قبل او سود کلان  به جیب می زنند و به بقیه پزش را می دهند هر روز بال و پرش را می چیدند هر روز چشم هایش را می بستند 

او حتی نمی شنید که او را زیبا می بینند او از خودش بی خبر تر از همه بود فقط احساس می کرد می تواند زندگی جور دیگری باشد جایی که قفس نباشد جایی که بالهایش را به درد نچینند 

 

چرا او را زندانی کرده بودند من نمی دانم آنها فکر می کردند چون به او آب و نان می دهند چون برایش قفس ساختند چون برای بزرگ کردنش زحمت کشیدند شابد چون او را زاده بودند پس می توانند هر رفتاری که دوست داشته باشند با او داشته باشند و آنها هر حقی به خودشان می دادند حتی اگر جرم بود 

او که نمی دانست چه زیباست از خودش بیزار تر می شد تنهایی اشک می ریخت او قلبش می شکست قلبی که آنها فکر می کردند وجود ندارد اما وجود داشت چند بار به تنهایی شکستگی  قلبش را بند کرده بود اما اوضاع بس ویران تر از این حرف ها بود یک بار دیگر کافی بود که بمیرد طاقتش سر بیاید 

باید چشم هایش را باز می کردند باید به او آینه می دادند باید بال هایش را باز می کردند تا او خودش بفهمد لیاقت او کنج زندان پر از کثافت خودش نیست لیاقتش نیست که بپوسد و منت بگذارند بر سرش به خاطر میله های زندان که خودش نخواسته بود به خاطر حبسی که ...

او آزادی را بیشتر از اسارت می خواست چون می فهمید  درد آور تر آن که او را به چشم موجود زشت نفهمی می دیدند که باید زد توی سرش 

روزی اتفاقی گذر یک جانور شناس مشهور به آن باغ وحش افتاد پرنده نادر را لمس کرد و از سر مهر به او میوه یی به نام ازگیل داد که پرنده خیلی دوست داشت جانور شناس در گوش پرنده زمزمه کرد که موجود با ارزش زیبایی ایست اگر خودش را ببیند به این راحتی ها رام آن عوضی ها نمی شود 

پرنده از حرف هایش خوشش می آمد اما این که واقعا زیبا و بی نظیر باشد به نظرش خنده دار بود حتی جانور شناس به او گفته بود که سیمرغ افسانه یی ایست و خیلی خاطر خواه دارد اگر خودش را بشناسد بال هایش نورانی می شوند پیدایش می کنند 

اما جانور شناس یک شیاد بود چشم هایش را باز نکرد می خواست پرنده را از قفس بیرون بکشد در یک فرصت مناسب قلبش را از سینه اش بیرون بکشد پرنده را بعد از آن شب که از قفس گریخته بود بیشتر شکنجه کردند 

بیچاره پرنده نمی دانست که اگر جانورشناس نیت بدی داشت ولی راست گفته بود که واقعا کمیاب است و همان سیمرغ افسانه یی 

 

واقعیت 

به دخترم در آینده 

 تو زیبایی بی نظیری این یک تعریف از جانب عشاق سینه چاک نیست  که قلب را بدزدند و بشکند این را خوب بدان که حقیقت است کاش خودت هم می دانستی چه قدر زیبایی 

دلبندم هیچ کس صاحب جسم و روحت نیست هیچ کس نمی تواند از تو به خاطر به دنیا آوردنت بهره کشی کند 

هیچ کس نمی تواند  به خاطر خونی که در رگ های توست تو را وادارد که هر روز با ترس و نا امنی روز را به شب برسانی از صدای در هر بار  به خودت بلرزی هیچ کس نمی تواند به تو بگوید اگر مطابق خواسته ام نباشی می کشمت نفست را می گیرم کتکت می زنم

ببخشید من نمی توانم تو را به دنیایی بیاورم که هر روزش  زخمی بر جانت باشد  ببخشید نمی توانم تو را به دنیا بیاورم چون می ترسم فکر کنم صاحب جسم و روحت هستم پس می توانم هر بلایی که دلم خواست سرت بیاورم 

ببخشید که نمی خواهم به دنیا بیایی ببخشید که هرگز تو را به اغوش نخواهم گرفت و مادر نخواهم شد 

در بهشت بمان عزیزم که زمین جای موجود زیبایی مثل تو نیست 

به دنیا که بیایی هر روز تو را از خودت می گیرند و زنده زنده می کشنت 

در بهشت آزاد و رها بمان به زمینی نیا که به اسم عشق  آخ عزیزم 

تو لطیفی دوام نخواهی آورد در قفس 

طاقت چیده شدن بال هایت در تو که آزادی نیست 

نمی توانم چشم هایت را به روی زیبایی هایت ببندم 

  • ۹۹/۰۳/۲۳
  • فاطمه:)(: