The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

من نکشتمش

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ق.ظ

پیش از آن که پای چوبه دار برود موهایش را کوتاه کرده بود زیر چشم هایش گود افتاده بود دست هایش می لرزیدند چند بار بیخ گلوی خود را گرفت تا اعدام را ...

تمام بدنش سوزن سوزن شده بود صدایش گرفته بود گردنبندش را در دست گرفت دستش را مشت کرد به لحظه یی فکر کرد که می خواستند مشت دستش را باز کنند بعد از مرگش 

دلش می خواست خودش را در اینه ببیند اما هفته پیش با تکه های شکسته اینه می خواست خودکشی کند پس اینه برایش قدغن بود چند بار بغضش شکست بی صدا گریه کرد

 

به دیوار  دویار مشت کوبید و نفس در سینه اش حبس شد چشم هایش را بست چین و چروک صورتش را لمس کرد صدای خنده های او را می شنید گاهی احساس می کرد او را می بیند اما تنها توهم قبل از اعدام بود او این را خیلی خوب می دانست اما دوست داشت باور کند دست های کوچک خیالی کودکش را بگیرد و او را در اغوش بکشد

 

زیر لب لالایی می خواند بی صبرانه منتظر حلقه دار بود برای بار چندم گلویش را گرفت او نمی توانست صبر کند تا دار اویز شود زنی با چهره ی عبوس و چادر سیاهش زیر بازویش را گرفت دستور داد روسری اش را سر کند

 

هر چند مشتاق این لحظه بود اما دلش لرزید یک لحظه دلش زندگی را خواست اما صدای کودکانه یی به او قدرت می بخشید که خودش بر خلاف سایر اعدامی ها بدون کمک به سمت حلقه دار بشتابد 

 

سه اعدامی دیگر از فرط ترس جیغ کشیدند اما او قلبش پر می کشید برای به آغوش کشیدن مردی که صورتش بین یقه ی پالتویش گم شده بود شاید به او نگاه می کرد آخرین حرفش آخرین وصیتش فقط یک کلمه بود نکشتمش 

 

طاقت نیاورد که فقط آن مرد را نگاه کند از چنگال سیاه پوش ها فرار کرد ‌و مرد را به آغوش کشید مرد فقط مثل یک درخت خزان زده ایستاده بود اما وقتی صدای گریه او را شنید حلقه های دستش را تنگ تر کرد مدت ها بود که دل تنگ او بود اما از هم جدا شدند 

 

زن برای آخرین بار گفت من نکشتمش اون بچه من هم بود 

بار دیگر از مرد که حال گریه می کرد پرسیدند تو راضی هستی او اعدام شود در حالی که ما احساس می کنیم تردید داری چشم هایت گریان است 

اما به چوبه دار پشت می کند و بر خود مسلط می شود با این که صدایش می لرزد با این که چشم هایش تر است می گوید باید اعدام شود او بچه ی معصوم مرا نکشته 

زن به پدر و مادرش اشاره می کند که التماس نکنند خودش برای اعدام پیش قدم می شود اما این بار زیر لب دم گوش آن مرد فریاد می کشد من نکشتمش 

  • ۹۸/۱۱/۰۴
  • فاطمه:)(: