فصل بیستوهفتم زندگی – نمیدانم قسمت چندم
ماجرای این قسمت قراره در مورد این باشه که باید چه چیزهایی وجود داشته باشه تا بتونیم بگیم «موجودی زنده است».
آیا صرفاً بهخاطر عوامل بیولوژیکی میتونیم موجودی رو زنده بدونیم؟
یا باید چیز دیگهای هم باشه؟
عدهای شاید بگن:
«پس تکلیف کسی که مرده و دیگه زنده نیست چی میشه؟ آیا میتونیم بگیم هنوز زنده است؟»
شنبه با بچهها در موردش گفتوگو داشتیم.
یه عده میگفتن حتی به یه سنگ هم میتونیم بگیم زنده است، چون تأثیر میذاره.
اما بعضیها میگفتن سنگ فقط وجود داره، نفس نمیکشه، عوامل بیولوژیکی رو نداره،
پس نمیتونه زنده باشه.
ما باید تفاوتش رو درک کنیم.
در واقع، جاندار یه چیز دیگهست...
خلاصه، گفتوگوی جالبی بود.
با اینکه سؤال، یه سؤال علمی بود،
ولی ذهنمون رو درگیر میکرد.
به فرض که عوامل بیولوژیکی رو داشته باشیم،
گاهی دیدیم بعضیا میگن:
«زنده نیستن، چون هیچ تأثیری ندارن.»
نمیدونم چرا روی این «تأثیر داشتن» انقدر تأکید میکردن.
خب، چرا باید تأثیر بذاریم؟ چرا باید اسمی از ما باقی بمونه؟
هیتلر هم تأثیر داشت، ولی چه کرد؟
میدونم تأثیر مثبت و منفی وجود داره...
دلم میخواد زنده بودن فقط به عوامل بیولوژیکی بستگی نداشته باشه.
چون دوست دارم به کسی که مرده و دیگه ندارمش،
هنوز بگم: «در زندگی من زنده است.»
چون اثرش هنوز در من هست.
واقعاً این «تأثیر گذاشتن» و «بهجا ماندن یادمون پس از مرگ»،
مسئولیت سنگینی روی دوشمون میذاره.
انگار باید همیشه در حال انجام یه کار مهم باشیم.
اما اگه هیچ کاری نکنی چی؟
باز هم تأثیر میذاری؟
و اگه بله، آیا اون تأثیر ماندگاره؟
میشه بر اساسش گفت حتی بعد از مرگ هم زندهایم؟
نمیدونم... سؤال سختیه.
دلم میخواد ماه آینده هیچ کاری نکنم، استراحت کنم.
ولی نمیشه.
همش یه نیرویی منو هل میده به سمت انجام دادن.
انگار باید مؤثر باشم.
ولی من یه آدم عادیم.
ابر قهرمان که نیستم!
اگه هیچ اسمی ازم باقی نمونه، اگه هیچکس منو نشناسه،
خب که چی؟
من خودم میدونستم وجود داشتم.
زنده بودم.
گاهی شاید هم زنده نبودم...
زندگی کردم یا نکردم؟
اگه فردا بمیرم،
شاید تا بیست سال آینده هیچکس یادش نباشه من کی بودم.
دارم فکر میکنم چرا انقدر اصرار دارم به یاد سپرده بشم؟
چرا باید اینطور باشه؟
فقط دلم میخواد به این دیالوگ از یه فیلم کرهای فکر کنم:
«دوستتان دارم، ولی اگر در زندگی بعدی مرا دیدید، لطفاً از کنارم رد شوید. من میخواهم آزاد باشم.»
گاهی آدم دوست داره به یاد سپرده نشه تا بتونه آزاد باشه.
فکرش رو بکن؛ همه تو رو میشناسن، میدونن کی هستی...
بعدش چی؟ هیچی، دیگه آزاد نیستی.
زیر هزاران چشم و گوش باید زندگی کنی.
به نظرت ممکنه؟
من که فکر نمیکنم.
شاید بگی: «اگه بشناسن و بدونن آزادی برات چقدر مهمه، برات فضا باز میکنن.»
اما من میگم حتی وقتی کسی این رو میفهمه،
باز هم به سرکوبش ادامه میده.
دلم میخواد به سرکوبگران زندگیم بگم:
«دوستتان دارم، ولی...»
البته از بعضی از سرکوبگران زندگیم متنفرم.
خواهش هم نمیکنم اجازه بدن آزاد باشم.
چون خودم دارم برای آزادیم میجنگم.
چون این آزادی بهم میگه هنوز زندهام.
و به عنوان زن، حق زندگی دارم.
در نهایت میگم:
یه نفر باید منو به یاد بیاره و همون برام کافیه.
کسی که هیچوقت قفس من نشد،
وجودش مثل میلههای زندان منو در بر نگرفت،
و بهم احساس خفگی نداد.
تمام تلاشش رو کرد تا تداعی مفهوم آزادی در زندگیم باشه.
دیگه بقیهاش مهم نیست؛
چهطور به یاد بیام،
چند نفر منو یادشون باشه،
یا چه تأثیری گذاشته باشم...