The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

فصل بیست و هفتم قسمت؟

بیست و هفت ساله شدم احساس پیری می کنم خوب احساس پیری شاید از احساس جوانی قابل درک تر باشد شاید هیچ وقت نفهمیدم جوانی دقیقا به چه چیزی می گویند و احساس پیری در این سن قاعدتا قابل پیش بینی نیست 

وقتی یک بیست و چهار ساله می بینم یادم می آید بیست و چهار سالگی ام بین خط باریک مرگ و زندگی گذشت با گذر سه سال باز هم به نقطه ای برگشتم که نمی دانم فردا زنده هستم یا نه 

دائما برای زندگی می جنگم چون زندگی من و امثال من برای یک عده اهمیتی ندارد سر این زندگی به خاطر تعصب ها و قدرت نمایی های پوچ قمار می کنند بی رحمانه جان پناه آنها می شویم متاسفانه  در یک پیام امروز وقیحانه تشکر  کردند.

پیام را باز نکردم اما سرشار از احساس نفرت بودم نه تنها نفرت بلکه پر از احساساتی هستم که صرف بودن یکی از آنها بشر از پا می افتد بار منفی این احساسات را با خواب خنثی می کنم ولی وقتی بیدار می شوم می دانم قلبم سنگین تر از همیشه است در خواب بیرون آمدند و حسابی روی خود خوری مرا سفید ‌کردند. 

چه طور می توانم بنویسم جنگ که تمام شد بیدارم کن در حالی که حتی در خواب هم از جنگ رهایی ندارم نمی توانم بگویم‌ که چه قدر تنهایی بیشتر از همیشه با بی کلامی به یادم می آورد که در سکوت نگران دوستان قدیمی ام می شوم و به خودم می گویم احتمالا آنها نیز در سکوت به یادم می آورند. 

عذاب وجدان دارم مردمم آواره شدند از خانه هایشان رفتند عده ای سوگ دیدند تنها کاری که از دستم بر می آمد روایت هایشان را می خواندم و حالا از آن بی خبرم این بی خبری از این عزیزانی که نمی دانستم چه قدر به جانشان بسته ام کشننده است در این ویرانی تازه فهمیدم چه قدر به مردم و کشورم تعلق دارم نمی خواهم جنگ آنها را از من بگیرد و فهمیدم چه قدر از آنهایی که در جان دادن مردم  نقش دارند و می توانستند جلوی آن را بگیرند بی....

  • فاطمه:)(: