فصل بیست و هفتم قسمت؟
بیست و هفت ساله شدم احساس پیری می کنم خوب احساس پیری شاید از احساس جوانی قابل درک تر باشد شاید هیچ وقت نفهمیدم جوانی دقیقا به چه چیزی می گویند و احساس پیری در این سن قاعدتا قابل پیش بینی نیست
وقتی یک بیست و چهار ساله می بینم یادم می آید بیست و چهار سالگی ام بین خط باریک مرگ و زندگی گذشت با گذر سه سال باز هم به نقطه ای برگشتم که نمی دانم فردا زنده هستم یا نه
دائما برای زندگی می جنگم چون زندگی من و امثال من برای یک عده اهمیتی ندارد سر این زندگی به خاطر تعصب ها و قدرت نمایی های پوچ قمار می کنند بی رحمانه جان پناه آنها می شویم متاسفانه در یک پیام امروز وقیحانه تشکر کردند.
پیام را باز نکردم اما سرشار از احساس نفرت بودم نه تنها نفرت بلکه پر از احساساتی هستم که صرف بودن یکی از آنها بشر از پا می افتد بار منفی این احساسات را با خواب خنثی می کنم ولی وقتی بیدار می شوم می دانم قلبم سنگین تر از همیشه است در خواب بیرون آمدند و حسابی روی خود خوری مرا سفید کردند.
چه طور می توانم بنویسم جنگ که تمام شد بیدارم کن در حالی که حتی در خواب هم از جنگ رهایی ندارم نمی توانم بگویم که چه قدر تنهایی بیشتر از همیشه با بی کلامی به یادم می آورد که در سکوت نگران دوستان قدیمی ام می شوم و به خودم می گویم احتمالا آنها نیز در سکوت به یادم می آورند.
عذاب وجدان دارم مردمم آواره شدند از خانه هایشان رفتند عده ای سوگ دیدند تنها کاری که از دستم بر می آمد روایت هایشان را می خواندم و حالا از آن بی خبرم این بی خبری از این عزیزانی که نمی دانستم چه قدر به جانشان بسته ام کشننده است در این ویرانی تازه فهمیدم چه قدر به مردم و کشورم تعلق دارم نمی خواهم جنگ آنها را از من بگیرد و فهمیدم چه قدر از آنهایی که در جان دادن مردم نقش دارند و می توانستند جلوی آن را بگیرند بی....