The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

احساسش خاص بود رگ های قلبم از خون  باد کرده بود می خواستم تمامی کتاب های تخصصی نویسندگی را بخوانم  که در طی این سالها خریده بودم اما داشتند خاک می خوردند 

 

کتاب ها را یک گوشه جمع کردم اتاقم را بعد از مدت ها مرتب کردم با جارو برقی به جان اتاق افتادم گرد گیری کردم  خودم از این احساس قدرتی که در جانم دویده بود خوشم می آمد دوست داشتم ادامه داشته باشد حقیقتا خودم برای خودم کافی باشم رویاهایم مثل یک سکانس خیالی از پس چشم هایم می گذشتند 

 

به نوشتن به شکل شغل نباید نگاه کنم مدت هاست فهمیدم که نوشتن داستان و رمان  فقط سرگرمی نیست  یا شاید  به عبارتی دیگر انرژی سوخت من است می خواهم حرفه ای تر بنویسم ذوقی نوشتن کار را به جایی نمی رساند 

 

این سرخوردگی عصبی ام کرده بود همش فکر می کردم پس کی باید این کتاب ها را بخوانم پس کی باید نوشتن داستان و رمان را تمرین کنم پس کی باید زبان یاد بگیرم داستان هایم را به انگلیسی بنویسم پس کی باید نقاشی کردن را شروع  کنم پس کی باید در زمینه کودکان و زنان مطالعه اختصاصی داشته باشم تازه بعد از فارغ التحصیلی پاک ادبیات را فراموش کردم برای من بین متمم و فاعل فرقی نیست پس کی باید ادبیات خوان باشم 

 

فعلا دل کندن از انیمه یا فیلم و سریال کار راحتی نیست این که برای رسیدن به رویاهایم باید تمام روز کتاب بخوانم و بنویسم دیوانه کننده است از الان مضطرب شدم تنبلی دست تکان می دهد لامصب از من می خواهد کنارش لم بدهم فقط فیلم نگاه کنم  اما می دانم این اعتیاد دیوانه وار  شبانه روزی به فیلم دیدن و انیمه دیدن به معنی پشت پا زدن به رویاهایم است 

 

نمی خواهم یک روز یقه ی فاطمه را در آینده بگیرم و تشر بزنم توی کوفتی چرا زندگی ات را حرام کردی تف به رویت 

در عوض می خواهم یک روزی از خودم تشکر کنم بابت روزهایی که از خستگی سر کتاب خوابم برد آن قدر در طی روز نوشتم که دست هایم درد گرفت ولی ارزشش را داشت 

 

فعلا فهمیدم باید برنامه داشته باشم و بشوم شبیه دونده المپیکی که تا آخرین ذره جانش برای رسیدن به مقصد می دود مهم هم نیست نفر چندم باشم من نیاز دارم برای زندگی و رویاهایم یک کاری کنم

 

با اجازه هر شب گزارش می نویسم تا بعدا متوجه شوم چه قدر پیشرفت داشتم  یا گاهی چه طوری از زیر کار در رفتم 

  • فاطمه:)(:

یک انیمه بود به اسم دفترچه مرگ که هیچ وقت ندیدمش ولی تعریفش را زیاد شنیدم الان در این لحظه می خواهم اسم چند نفر  را بنویسم نحوه ی مرگشان را هم توضیح بدهم والا چه قدر  نفهم چه قدر نچسب چه قدر بی شعور چه قدر تو عوضی هستی الاغ  ...

 

دارم یک موسیقی بی کلام هشت ساعته گوش می دهم و همزمان کتاب زنان نامرئی را می خوانم کتاب در مورد سلطه مردانه و  جهان شمولی آنهاست این که در طول تاریخ  جنس زن به صورت زیرکانه حذف می شود همه پیش فرض ها چه در ادبیات یا هر جای دیگری  مردانه است 

 

شایعه شده ماشین را بر اساس فیزیک مردانه ساخته اند اگر فرض کنبم فیزیک زنانه را در نظر نگرفته اند  خوب  احتمال تصادف های وحشتناک  و عدم تسلط بر ماشین  هست یا این که گفته شده وقتی باستان شناسان با وجود این که استخوان لگن زنانه بوده و سالها بعد  ثابت شده که دی ان ای هم متعلق به یک زن است باز  ادعا   کردند شاید استخوان این زن قاتی ابزار های حنگی شده گویی تصور جنگجو بودن زن برای آنها خیلی دشوار بوده یا خود من در یکی از کانال های تلگرام می خواندم مردان اکثرا داستان ها یا رمان هایی که شخصیت نقش اول زن هست نمی خوانند 

 

چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستانم داستان بازی طراحی می کردیم من پیشنهاد دادم شخصیت نقش اول زن باشد گفت می دانم چه قدر به این موضوع اهمیت می دهی ولی مردها بیشتر دوست دارند شخصیت بازی مرد باشد تا یک  زن 

 

یا این که همیشه تصور می کردیم  تصاویر شکارچیان  انسان های اولیه هنر دست مردان  بوده ولی بعدها  اثبات شده که بیشترشان را زنان به تصویر کشیده اند در برخی از آزمایش های علمی وقتی از داوطلبان خواسته اند تصویر یک محقق را بکشند اکثرا محقق را مرد کشیده اند 

 

خلاصه کتاب همین جوری پیش می رود در مورد داده های آماری یا حتی درمورد جنسیت زده بودن زبان حرف می زند من هم کیفور می شوم چرا زودتر با این مفاهیم آشنا نشدم چه قدر به مطالعات جامعه شناختی  زنان علاقه مندم 

 

 وقتی یادم می آید در اجتماع من نوعی را مورد خطاب قرار داده اند از من سوال پرسیده اند خیلی اوقات اجازه دادم به جای من  کس دیگری جرف بزند جواب بدهد  و من هم با تصور این که یک دختر خوب خودش حرف نمی زند جیکش در نمی آید  خودش تصمیم نمی گیرد  ابراز وجود نمی کند از دست خودم خیلی  کلافه ام  این دختر خوب انسان هم هست درست می گویم پس چرا اجازه داده با او شبیه عروسک خیمه شب بازی برخورد کنند 

 

دارم شعار می دهم وگرنه بارها در عمل ثابت کردم در برابر سلطه گری های قلدرانه قابلیت لال شدن و انکار کردن داشتم ما با دختر ها بازی نمی کنیم  اه چه جالب چرا امسال این  قدر دبیر زن داریم دخترها نمی توانند خلبان شوند من نمی دانم شما زن ها چرا گواهینامه می خواهید نباید به زن خیلی رو داد اگر به زن رو دادی شاخ غول می شکند همه ی جنگ های دنیا به خاطر فتنه ی یک زن شروع شده فاطمه شما دختر ها خیلی سوسول هستید  ...

 

سکوت کنم با کسی بحث نکنم راه خودم را بروم در عمل ثابت کنم یا اتفاقا برعکس جواب دندان شکن بدهم از خجالت طرف در بیایم  هنوز تکلیفم مشخص نیست از یک طرفی وابستگی کوفتی به تو  دارم وقتی عاشقت می شوم نمی دانم چرا از خودم هویت مستقل ندارم خودم را گم می کنم

 

انگاری معشوق حان اصل وجود می شود دیروز   این داستان معروف به ذهنم رسید روزی روزگاری  یک عالم مشهور بود که از سر تا سر دنیا شاگرد داشت خیلی معتبر بود سر اسمش قسم می خوردند اقا نا غافل  یک روزی معشوق ازلی اش را پیدا کرد معشوق ازلی همان اول کار  به او گفت باید برای اثبات ارادتت به من بروی از میخانه شراب بخری عالم هم بدون تعلل جلوی چشم همه به بدنام ترین مکان شهر رفت کسی باور نمی کرد که اوست   درست لحظه ای که می خواست شراب را سر بکشد معشوق ازلی کوزه را از دستش گرفت 

 

از این عالم به خاطر معشوق ازلی کارهایی سر زد که قبلا نکرده بود کم کم پیروانش را از دست داد و البته برخی فکر می کردند معشوق ازلی عالم خوش نامشان را چیز خور کرده می بینی این قابلیت عشق است یعنی در گذشته بود من و تو که این قدر اسطوره ای نمی شویم یعنی می شویم  می ترسم با تو خودم را فراموش کنم به هر چیزی که برایم اهمیت داشت پشت پا بزنم  از من کارهایی سر بزند که حتی یک بار هم قبل از تو جرات انجام دادنش را نداشتم تا هبوط پیش بروم ...

 

بی خیال نباید یک داستان عاشقانه را جدی بگیرم این چند وقته همش فکر کردم خوب به هر حال انکار نمی کنم احساس قشنگی هست ولی قرار نیست طرف مقابل آن قدر پیش برود که به خاطرش هویت مستقل و رویاهایم را از دست بدهم من آزادی عمل و حق تصمیم را نباید به کس دیگری دو دستی تحویل دهم من برای خودم اصول و قاعده یی دارم  

 

به خاطر این  حتما باید یک مدتی  در تجرد کامل فکر کنم معنی هویت مستقل من به عنوان یک انسان  چیست چه چیز هایی خط قرمز من هست اگر آنها را از دست بدهم دیگر خودم نمی شود چه رویاهایی دارم و به کدام یکشان حتما باید برسم 

 

راستی اگر در طول روز هزار بار به خاطر استرس و حس اضطراب عملا سر پا کشته شدی دوباره برگشتی تا زندگی کنی  تبریک می گویم ما بازماندگان قرنطینه کورنا ویروس و رکورد مرگ هستیم 

  • فاطمه:)(:

توی کتاب زنان نامرئی یک کلمه یی هست به اسم معیار انگار مردان از هر قشری کاملا معمول هستند اما زنان موجودات اسمش را نبر به شمار می آیند  طبق این معیار در یک برهه از زمانی اگر اشتباه متوجه نشده باشم که حتما اشتباه برداشت کردم خودتان یک دور کتاب را مطالعه بفرمایید  زنان اهنگساز  به سختی می توانستند آهنگشان را ثبت کنند  تا بعدها در تاریخ یادشان باقی بماند از  طرفی  حرفه ی این زنان به عنوان آهنگساز محدود  بود مکان به خصوصی برای بروز استعداد و توانایی هایشان نداشتند به آثار این زنان  آهنگ های کوچک گفته می شد یا حتی در زمان حیات و البته پس از مرگشان اثرشان  به نام مردان ثبت می شد از این دست قضایا در تاریخ زیاد هست به نام شوهر به نام برادر ...

 

پس اگر سال گذشته سیستم آموزشی جنسیت زده ایران عکس دختر بچه را از جلد کتاب ریاضی  حذف کرد این طرز برخورد یک پدیده جهانی ایست چناچه که در تاریخ ادبیات و کتاب ادبیات فارسی آموزش و پرورش به ندرت  از زنان تاثیرگذار و جریان ساز نامی به میان برده می شود یا هنرستان دخترانه  سوره که عمریست  در حوزه نمایش فعال است حذف می کنند

مدت هاست  در صدا و سیمای مقدس هم به قاب کشیدن یک زن با سازش حرام است در یکی از کنسرت ها  طبق فرمایشات حضرات زن  با سازش حق حضور در صحنه ندارد او را به پایین می کشند

 

احتمالا چند روز آینده از این کتاب زیاد نوشتم 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

نمی دانم حدس می زنم بعد از مامان بزرگ به تو نزدیک بودم باز هم تو جسارت  و بی پروایی که در حرف زدنم داشتم خیلی  دوست داشتی آخر به ندرت این ویژگی مرا دوست دارند پس مجبور می شوم مراعات کنم ولی تو اتفاقا یک کاری می کردی وقتی با هم حرف می زنیم راحت تر  باشم 

 

تو مرا خفه نمی کردی   حرف زدنم  برایت شیرین بود نمی دانم شاید خوشت می آمد من این قدر در به کار بردن کلماتم کله شق و صادق هستم زیاد به عواقبش فکر نمی کنم باکی هم ندارم البته الان گاهی این جوری ام برای زنده ماندن در ایران باید حواست به زبانت باشد  ولی فقط همین نبود یک جورایی گاهی تشویقم می کردی بیشتر بلند پرواز باشم مثلا می گفتم می خواهم مسابقه نویسندگی شرکت کنم تو می گفتی فاطمه تو از عهده اش بر می آیی باورم داشتی وقتی که هیچ کس مرا عددی حساب نمی کرد

 

در دوران سخت نوجوانی که مامان و بابا درکم نمی کردند  تو یک کاری می کردی یک جوری حرف می زدی که انگاری فاطمه من قبولت دارم حتی یک بار به مامان و بابا گفتی فاطمه اشکالی ندارد همان رشته یی را بخواند که دوست دارد 

 

ببین تو فقط می گفتی اشکالی ندارد وگرنه همه می گفتند من اشتباه می کنم بابا بزرگ دلم برای شوخی هایت تنگ شده برای حرف زدن هایمان راستش با تو بیشتر حرف می زدم چه در نوجوانی ام چه در کودکی ام کسی مثل تو این قدر مشتاق نبود به حرف هایم گوش بدهد در کتار تو همانی بودم که هستم بدون این که سرزنش شوم 

 

گاهی که زیادروی می کردم چون من اخلاق به شدت تند و زبان به شدت رکی داشتم تو می خندیدی در آن سالها باز هم می گویم فاطمه واقعی را پذیرفته بودی همین فاطمه را دوست داشتی 

 

بابا بزرگ یادت می آید عصر های زمستانی با مامان می آمدیم قبل از خبر بی بی سی کلی می خندیدیم و با هم حرف می زدیم من در مورد مدرسه و دوستانم می گفتم در مورد آینده یا حتی یادم می آید ان قدر بچه پرو بودم یک بار گفتم اگر پسر می شدم از آن دختر باز هایش می شدم که به همه شماره می داد 

 

فکرش را بکن من همچین حرف هایی به تو می زدم بابا بزرگ الان یادم می آید شیرین ترین لحظاتمان وقتی بود که دور هم جمع می شدیم شام می خوردیم الان باز هم مثل مامان بزرگ بهترین و خوشبخت ترین روزهایم را فراموش می کنم چون عذابم می دهد چون قرار نیست همه چیز مثل قبل شود 

 

می ترسم پارسال مامان گفت حالت خوب نیست باید برای هر اتفاقی آماده باشیم سعی کردم پیچ مغز هایم را ببندم مثل بچه یی بودم که زیر پتو قایم  می شود چشم هایش را می بندد و گوش هایش را می گیرد تا از هیولاهای زیر تختش فرار کند ولی فایده ای ندارد 

 

بابا بزرگ وقتی به دیدنت می آییم سکوتت و این که روی تخت دراز کشیدی اذیتم می کند خودت هم متوجه شدی هر دو سعی می کنیم بهم نگاه نکنیم من کاملا مغزم از کار می افتد نمی دانم چه طور مثل قبل باید حرف بزنم باید شوخی کنم چون غمگینم ولی حقیقت این است  خودم را گم کردم فاطمه شاد و سرخوش یک زمانی وجود داشت 

 

بابا بزرگ به خاطر همین فکر می کنم اگر دیر به دیر بیایم بهتر است اما یک قسمتی از وجودم به نوه کوچکترت که یاد گرفته با این شرابط تو کنار بیاید با تو ارتباط برقرار کند رفاقت کند  به حد زیادی حسادت می کند فکر می کنم خوش به حالش ولی من بلد نیستم چه طور حرف بزنم چون لال می شوم احساس خفگی دارم همین قدر که گریه نمی کنم  همین قدر که سعی می کنم صورتم غمگین نباشد ...

 

بابا بزرگ ببخشید یک روزهایی هست که فکر می کنم اگر بگویند تو مردی باید چه کار کنم یعنی دقیق نمی دانم فقط به واکنش مامان فکر می کنم به این که چه طور می توانیم بعد از مرگت عادی باشیم یعنی بعد از مرگ مامان بزرگ یاد گرفتم فکر کن هنوز زنده است تو وقت نداری به دیدنش بروی هنوز هست خوب ادامه بده اره ادامه بده 

 

فکر می کنم باید خودم را نابود کنم باید گریه کنم باید غذا نخورم در را روی خودم ببندم کلاس هایم را نروم  ولی بعد از سکته کردنت زندگی همان زندگی بود باید ادامه می دادم با این تفاوت که قرار بود یک خروار دلم برای گذشته برای زندگی سابقم تنگ شود برای این که سعی می کنم ادامه بدهم شاد به نظر برسم عذاب وجدان دارم از خودم بدم می آید 

 

 الان حرفش نیست خدا راشکر که حالت خوب است اما اگر مثل سکته ات یک هویی نه خدا نکند بابا بزرگ این فکری ایست که باید  از ان فرار  کنم کسی را ندارم که در موردش حرف بزنم کمکم کند کمتر بترسم راحت تر تحمل کنم 

 

یک راه پیدا کردم انکار کردن  و خودم را مشغول کردن طفره رفتن در مورد تو فکر نکردن ولی همیشه از مامان حالت را می پرسم مامان و بقیه خیلی قوی هستند ولی من نیستم سه سال شده که تو سکته کردی ولی قدرت من وقتی که هر روز به بیمارستان قلب می آمدم تا به تو سر بزنم واقعا ته کشیده 

 

بابا بزرگ ببخشید نمی خواهم صدایت را به یاد بیاورم این که قبلا چه طوری بودی الان چه اتفاقی افتاده واقعا قلبم را می شکند دست و پایم را گم کردم مثل پرنده پر شکسته به شیشه می خورم سرم خونی می شود هیچ راه رهایی ندارم 

  واقعا نمی دانم چه طور باید رفتار کنم با تویی که خیلی راحت بودم همه چیز را به تو می گفتم در شیرین ترین خاطرات نوجوانی و جوانی نقش اول را داشتی این غریبه شدن از توان من حارج است می دانم قرار است حسرت بخورم خودم را سرزنش کنم 

 

بابا بزرگ امروز ظهر یاد تو افتادم بعدش یک جوری بودم یک جوری که این سه  سال نبودم با خودم آشتی کردم یقینا هم فاطمه بودم هم نبودم چون تو به من برگشته بودی ولی فایده ای نداشت باز همان مکانیزم بقا فکر کن برای بابا بزرگ اتفاقی نیفتاده خودت را گول بزن 

 

چرا این چهار سال گدشته زندگی یک بار هم دل رحم نبوده تو یک سال بعد از مرگ مامان بزرگ این جوری شدی حتی روزی که سکته کردی یادم هست فیلمی که نگاه کردیم صدای مامان که می گفت چیزی نیست ولی دروغ می گفت شب که آمد مجبور شد حقیقت را بگوید من روز بعدش به بیمارستان رفتم بیمارستان را بلد نبودم از بقیه پرسیدم بابا بزرگ قبل از این که از آسانسور بیرون بروم شبیه دلقکی که بودم باید بخندد ولی دلش می خواهد گریه کند حوصله ی خوشحال بودن ندارد کاش واقعا دروغ مامان راست بود تو چیزیت نیست قرار است حالت بهتر شود 

 

مدت هاست واقعا خوشحال نیستم حالم خوب نیست پشت سر هم اتفاقات بد می افتد علنا دو نفر که صادقانه از ته قلب مرا می فهمیدند و دوستم داشتند از دست دادم نسبت به همه چیز بی اعتماد شدم وقتی همه چیز خوب پیش می رود می ترسم بابا بزرگ خوبم حرف بزن یعنی می شود یک روز از تخت بلند شوی حرف بزنی همه در این مورد رویا می بینند 

 

من خسته شدم از تو همش دورتر شوم من بدم می آید انکارت کنم بابا بزرگ طاقتم تمام شده کسی را ندارم بگویم این چهار سال فارغ التحصیلی فاطمه یک معجزه بود اصلا نباید این اتقاق می افتاد 

 

کاش ماشین زمان داشتم به شبی می رفتم که حالت بد شده بود بابا بزرگ می گویند آن شب حالت خوب نبوده چه اتفاقی آن شب افتاد چشم هایت را دوست دارم عصبانیت را دوست دارم ابرو های پر پشتت را دوست دارم مرسی که زنده هستی با این که خیلی سخت است خیلی سخت 

 

بابا بزرگ همه به تو نیاز داریم حتی منی که ماه به ماه خبری از او نیست یعنی با خودم می جنگم این درد بزرگ را فراموش کنم چون اگر بخواهم زیاد به آن فکر کنم این حس بیچارگی مرا خواهد کشت اره بابا بزرگ زندگی کردن بدون تو راحت نیست ادم همش عذاب وجدان می گیرد دلش می خواهد به روزهای گذشته برگردد این سکوت را عوض کند این وضع را 

 

بابا بزرگ می شود مثل گذشته با تو حرف بزنم ولی این بار این جا می نویسم چون تو به موفقیتم اهمیت می دادی دوست داشتی توی رویاهایم موفق باشم سعی می کنم خوب زندگی کنم سعی می کنم باعث افتخارت شوم نمی گویم قول می دهم چون آدم بد قولی هستم 

 

 

پی نوشت:

امشب دیگر به ته خودم رسیدم مرگ مامان بزرگ و سکته بابا بزرگ و خیلی از اتفاقات این چهار سال که در موردش  دم نزدم توی خودم ریختم تحملش راحت نبود باید می نوشتم باز هم می نویسم

 

خواهش می کنم اگر آشنا هستید یا حتی اگر غریبه از این وضع روحی ام سو استفاده نکنید امیدوارم دوباره مثل آن ایمیل کذایی نشود ...  حالا قدرتش را ندارم وجودم توخالی شده ولی باز ادامه می دهم امشب یک نفر گفت فاطمه تو باعث آرامش زندگی من هستی بر عکس  همه که  خیلی رو مخ هستند

  با این که خودم تعجب کرده بودم چه طور یک نفر با وجود شخصیت غد و خودمحورم همچین فکری دارد بعدش فهمیدم توی زندگی خیلی ها مهم هستم اگر به خاطر خودم نمی توانم باید به خاطر آنها  باید دوام بیاورم زندگی کنم 

 

  • فاطمه:)(:

سوالی که هیچ وقت به جوابش نرسیدم این بود که چرا همه می خواهند به کسی یک پایش دم گور است بگویند دوستت دارم 

مثلا این جمله معجره می کند و جبران همه روزهایی ایست که به او نگفتی آن قدر ها هم دوستش نداشتی یا وقت نداشتی دوستش داشته باشی یا  به او ثابت کنی دوستش داری حالا خیلی دیر است خیلی دیر 

دهانت را ببند و بگو متاسفم که نتوانستم بیشتر دوستت داشته باشم متاسفم فکر می کردم برای همیشه با هم هستیم متاسفم که حواسم نبود متاسفم که ...

آن لحظه فقط تاسف به ذهنم رسید ولی همان را هم نگفتم به پیرزنی که آلزایمر داشت نگذاشتند ببینمش روز خاک سپاری هم یکی کنارم کشید گفت چرا وقتی زنده بود ندیدیش 

واقعا چرا مامان بزرگ چون از دست تو عصبانی بودم فکر می کردم تو مقصری  نمی دانستم فراموشی داری  بعد مرگت فهمیدم نمی دانستم از تنهایی و تاریکی می ترسی بعد مرگت فهمیدم ببخشید همیشه بی خیال و بازیگوش بودم سر به سرت می گذاشتم ببخشید به خودم اجازه نمی دهم که بگویم تو مردی من فکر می کنم تو هنوز آن طرف خیابان زندگی می کنی پتو را به دور خودت می پیچی منتظر می مانی باز بیاییم به دیدنت چرت و پرت بگویم 

هیچ کس قدر تو بلند پروازی ها و جسارت های بچگانه مرا دوست نداشت تو جوری گوش می دادی که انگار باور می کردی ولی وقتی دانشگاه همان رشته ای که می خواستم قبول شدم نمی دانم چرا این قدر از هم فاصله داشتیم نمی دانم چرا نمی خواستم ببینمت با تو وقت بگذارنم چون از دست تو ناراحت بودم بیشتر شاید معذب بودم  بدون آن که بفهمم تو درگیر فراموشی هستی فکرش را بکن می دانستم فراموشی ات عود کرده  ولی فکر می کردم داری بازی می کنی برایم راحت تر بود  باور نکنم  خودم را گول می زدم با این که می فهمیدم با چه عذابی بار آخر که دیدمت تلاش می کردی اسمم را صدا بزنی 

مامان بزرگ من و تو خیلی شبیه هم هستیم بعد مرگت همه این را می گفتند ولی این مرا دل تنگ می کرد خیلی دل تنگم می کرد نمی خواستم شبیه تو باشم هیچ وقت نمی خواستم می دانی حتی قیافه ات را به یاد نمی آورم یا این که تو بخشی از زندگی ام بودی یک بخش مهمی از فاطمه نمی دانستم همان روزهای رومخ بودنت الان بهترین خاطرات من شده من چه قدر خوشبخت بودم ولی آدم ها تا وقتی که از آنها اکسیژن را نگیری قدر نفس کشیدن را نخواهند فهمید 

به عمد فراموش کردم بچه که بودم چه قدر فهر می کردم چه قدر با هم دعوایمان می شد تو برای آشتی پیش قدم می شدی همیشه تو اولین نفر بودی با این که اختلاف نظر هایی داشتیم گاهی به شدت رو مخ بودی ولی برای من بامزه بودی به کارهایت می خندیدم شوخی می کردم 

تو حق نداشتی بخشی از مرا با مردنت دفن کنی خواهش می کنم می خواهم مثل روزهایی که زنده بودی و به کارهای عجیبت می خندیدم از ته دل بخندم الان می خندم ولی می دانم توخالی و مسخره است  حتی نمی دانم چرا این لحظه  یا چرا همین دیروز یادت کردم به خودم آمدم شخصیت دو تا از داستان هایم بودی 

بخش ناشناخته یی از وجودم مادر بزرگش را می خواست ولی باز از او عصبانی بود کاش به جای کارهای عجیبت فقط حرف می زدی فقط می گفتی از تنهایی از مرگ ترسیدی تو همیشه برای بروز احساساتت کارهای عجیبی می کردی که اکثرا باعث دردسر می شد 

چرا زودتر نفهمیدم می خواستی نشانه بدهی چون نمی توانستی در موردش حرف بزنی برایت راحت نبود این مرا عذاب می دهد خیلی درد آور است می دانم که باید فراموش کنم موفق هم شدم اما گاهی واقعا نمی توانم 

می خواهم به آغوشت بکشم می خواهم دستت را بگیرم می خواهم در روزهای گرم تابستانی که بخاری روشن می کردی کنارت دراز بکشم می خواهم با تو در مورد آینده و در مورد خودم حرف بزنم یک حرف هایی که تو گوش می دادی مثلا دانشگاه قبول شوم نویسنده شوم کلی کار دیگر 

مامان بزرگ چرا فکر می کنم فقط تو قشنگ گوش می دادی تو قشنگ توجه می کردی چرا این احساس را دارم چرا این قدر از تو فاصله گرفتم چرا عصبانی شدم چرا بعد از مرگت فهمیدم دست خودت نبود تو فراموشی داشتی تو می ترسیدی تو حیلی تنها بودی مسبب خیلی از اتفاقات تو نبودی دردسر هایی ... 

چرا نمی توانم ببخشمت در حالی که صد در صد تقصیر تو نبود چرا بچه بودم فکر می کردم نباید شبیه تو باشم چون از تنهایی چون از رک بودنت چون از جسارت بیش از حدت واهمه داشتم می دیدم چه طور سرزنشت می کنند مامان بزرگ من شبیه تو این قدر خاص نیستم 

دلم می خواهد به روزی برگردم که داشتی نفس های آخرت را می کشیدی به من اجازه ندادند فقط گفتند مامان بزرگ مرد حالا هم نمی توانم از خودم غصبانی نباشم چرا نیامدم باید به هر قیمتی خودم را به تو می رساندم  من می خواهم صورتت را ببینم می خواهم بغلت کنم حتی ان روزها برای این که همه به من تکیه کرده بودند خودم شوکه بودم گریه نکردم ولی الان گریه می کنم 

آرام نمی شوم بعد از مرگت افسردگی ام بدتر شد از همه فاصله گرفتم متوجه چیزهایی شدم که نباید می شدم مامان بزرگ کاش بیشتر می ماندی همه چیز سخت شد ببخشید که همه ی روزهای مهم سال تنهایت گذاشتم متاسفم و ممنونم که دوستم داشتی ممنونم که باورم داشتی ممنونم که بامزه بودی می گذاشتی به تو بخندم ممنونم اخلاق گندم را تحمل می کردی و اولین نفر بودی که بعد از قهر و دعوایمان آشتی می کردی ممنونم که به من می فهماندی دوستم داری اره حتی بعد از مرگت می دانم هیچ کس این قدر صمیمانه فاطمه را دوست نداشت 

اخرین یادگاری ات را گم کردم نمی خواهم پیدایش کنم نمی دانم مهم نیست شاید چون فکر می کنم حق ندارم برای تو ناراحت باشم حق ندارم دوستت داشته باشم چون تو را آن طور که بودی نشناختم بعد از مرگت برای عذاب وجدان خودم درد می کشم 

 

پی نوشت:

دارم رمان بچه های خاص خانه خانم بریگرین را می خوانم در این صفحه شخصیت نقش اول پدر بزرگش را از دست می دهد دیگر من که نمی دانم چرا می آیم این جا تا بنویسم خیلی بدم خیلی بد از دست مادر بزرگ بی خودی هنوز غصبانی ام با این حال بیشتر از چیزی که خودم می دانم دلم می خواهد گریه کنم چون تمام این سالها به خودم اجازه ندادم گریه کنم در موردش حرف بزنم حالا وقتش شده 

  • فاطمه:)(:

اسم فیلم یادم نمی یاد پدر و دختره دور از بشریت سالها  توی یه جنگل زندگی می کردن و یه جورایی از آدمیزاد جماعت فراری بودن هر وقت مواد غذایی شون تموم می شد به شهر می رفتن تا خرید کنن بله  تا این که یه روز گیر می افتن دختره که مثل تارزان تموم عمرش رو توی جنگل در حال گشت و گذار بوده حالا باید با زندگی شهری کنار بیاد از طرفی از پدرش هم جدا افتاده 

 

راستش نوشتن این یه پاراگراف  ازم خیلی انرژی گرفت چون فکر می کنم من هر چه قدر حرف بزنم باز هم فرقی نمی کنه  چیزی که دوست دارم از حرفم برداشت نمی کنن  آدما اون مفهومی  که دلشون می خواد متوجه می شن وگرنه چرته که طرف می گه فاطمه می فهممت نه خیر تو فقط تا اونجایی درکم کردی که خودت  دوست داشتی عادت کن همین قدر ابلهانه است تو هیچ وقت قرار نیست اونجور که دلت می خواد درک بشی اصلا مگه درک شدن به منزله ی مراعات کردنه نه خیر اصلا نیست  

 

من هر چه قدر توضیح بدم باز هم بیهوده است دیگه تلاشی نمی کنم حداقل عاقل می شم تا یه مدتی سکوت می کنم بذار هر جور که دلشون خواست در موردم فکر کنن و حرف بزنن اما نه تا جایی که طرف با وقاحت  این جسارت رو به خودش بده برای شخصی ترین امور زندگیم تصمیم بگیره انگار که خودم این وسط مترسک سر جالیزم  

 

احساس می کنم باید گریه کنم با صدای ماورای صوت حالا وقتش نیست این گریه هارو نگه داشتم برای وقتی که همدیگه رو دیدیم لطفا تحملم کن خیلی خسته ام   بهم فرصت بده از پوست کلفتم در بیام من خیلی نازک نارنجی شدم همیشه احساساتی بودم  شاید تعجب کنی ولی از این که همه ی آدما اجازه نمی دن کنترل زندگیمو خودم به دست بگیرم به حد مرگ  ترسیدم

 

می تونم به هر کس دیگه یی بگم همین طور که این جا نوشتم آخه می دونی بعضی ها نباید بفهمن توی سرم چی می گذره  ولی فقط به تو باور دارم به فرض مثال دارم می میرم ولی اگه تو بگی هنوز امیدی به زنده موندنم هست روزای خوب تو راهه  با وجود این که همه قطع امید کردن حتی یه لحظه هم بهت شک نمی کنم   

 

وقتی نوجوون بودم فکر می کردم توی دهه بیست سالگیم ساکن شمال شدم و خودم تنهایی دور از همه زندگی می کنم فقط هر از گاهی برای خرید بیرون می یام تصورش رو بکن کل روز با طبیعت زیبای شمال تنها باشی هر لباسی که دلت بخواد به تن داشته باشی موسیقی بی کلام مورد علاقه ات رو گوش بدی توی خونه ات حیوون خونگی داشته باشی برای خودت آزاد آزاد ... 

 

نمی دونم چرا توی اون سن فکر می کردم آینده برای من یعنی دور شدن از همه ی بشریت و تعلقات ملال آورش ولی توی این بشریت یه نفر استثنا بود اون تو بودی درسته تنهایی مطلق با طبیعت و به خصوص با خودش  رو هر کس دوست داره توی این تنهایی مطلق بیشتر از همه ی عمرت  آزادی عمل داری ولی من فکر می کنم تو کسی نبودی که معذبم کنی 

 

چرا خوش باورم شاید اشتباه می کنم وقتی در موردت حرف می زنم و تعریف می کنم چه خیالاتی دارم بهم می گن فاطمه یه روز از این طرز فکرت آسیب می بینی قلبت حتما می شکنه همه چیز به این سادگی نیست تو زیادی احساساتی و حساسی دقت کن

 

اون لحظه که آینه ندارم حتما یه جوری هستم که برام احساس خطر می کنن بهم هشدار می دن خواهش می کنم من طاقتش رو ندارم تو یکی دیگه قلابی نباش کپی برابر های  اصل زیادی توی زندگیم دیدم ولی تو همون اصلی هستی که همیشه باورها و اعتقادهامو بر اساسش ساختم 

 

یه جورایی وقتی با چند تا کپی برابر اصل خاطره بد داشته باشی و بفهمی همه چیز بر اساس فانتزی های قشنگ تو نیست آدما صد برابر بیشتر از تصورت وحشتناک هستن از خودت می پرسی نکنه اصلش هم  پوچ  و هیج باشه 

 

نه خواهش می کنم این کار رو با من نکن تو خبر نداری چه قدر سخته من سالهاست که  نخواستم وارد رابطه یی بشم  خوب دلایل زیادی هم داشت ولی یکیشون این بود که همش به خودم می گفتم این آدم اون کسی نیست که از ازل منتظرش بودم 

 

می دونی طرف خوب بود نه این که بد باشه ولی من می ذاشتم به حساب کم و زیاد شدن هورمون یا شور و اشتیاق جوونی کنار هیچ کس احساس  نکردم روحم از شدت جنون در حال سوختنه و می خواد از تنم در بیاد چون تحملش رو نداره

ولی دروع نگم  گاهی برای یه لحظه  این جوری شد من  قلبمو  باور نکردم  اه قلب احمق درست فکر کن کار خوبی کردی  از اون موقعیت های عوضی  فرار کردی  من برای هیچ کس غرورم رو روی زمین نذاشتم ولی برای تو این کار رو می کنم من بودنمو بهت می دم تموم هویتی که یه آدم اگه از دست بده دیگه چیزی برای بودن نداره  

 

همه   به نطرم احمقانه و سطحی هستن ولی  تو اسطوره ای و افسانه هستی  آره باز هم دارم بی خودی خیال بافی می کنم من برای این وضعیت یه مثال  دارم می خوام مثل تار و پود های قالی باشیم اگه از هم جدامون کنن دیگه جز چند تا کلاف سردرگم ازمون  باقی نمونه کلاف هایی که بعد از هم گسستن  به کار نمی یان یا حتی ممکن نیست تار و پود یه نفر دیگه بشن تا وقتی کنار هم هستیم مثل طرح های خوش رنگ قالی معنی داریم ولی اگه از هم گسسته بشیم چیزی جز یه مشت کلاف نیستیم همین جور بی خود 

 

یعنی می شد این قدر جدا نشدنی باشی نه خیر باز خودت رو وسط کشیدی می خواستم بنویسم دلم می خواد از این لحظه تا یه مدتی یه جای سرسبز باشم که حالا فرقی نداره کی باشه  ورود همه رو ممنوع کنم هر کاری دلم خواست انجام بدم بدون ترس از قضاوت شدن و کنترل کردنم ولی بعدش فکر کردم خوب آخرش که چی محاله انسان بودن یعنی آزاد نبودن یعنی قضاوت شدن یعنی کنترل نداشتن روی شخصی ترین امور زندگیت انسان بودن یعنی تا روزی که زنده هستم شاید  هرگز تو رو نبینم  باید مجبورم کنن باهاش کنار بیام 

  • فاطمه:)(:

حتما چه قدر برای مجنون و لیلی سخت بوده قبل از این که   نامه هاشون بهشون برسه دست به دست بچرخه  همه مردم شهر خبر بشن  الان همین احساس عذاب رو  دارم یه سری ها هستن که نباید این نامه رو بخونن چون این نامه  برام به شدت مقدسه می ترسم با چشمهاشون لکه دارش کنن ولی اگه همین آدما این نامه رو به دستت برسونن من نمی تونم شکایتی داشته باشم به نطرت می تونم؟

 

حالا بپرس چی شده که می خوای برام بنویسی امروز اتفاقی چند تا کتاب خوندم باورت می شه  نامه مشاهیر به معشوقشون بود الان که می نویسم  یک کم ذهنم بهم ریخت حتما خودشون هم فکر نمی کردن  خصوصی ترین لحظاتشون رو یه آدم غریبه یی مثل من بخونه قبول داری بی رحمانه است ولی من که گفتم با این که به حریم خصوصی مون تجاوز می شه من هیچ چاره ای ندارم 

 

تا همین یه سال پیش دختر کوچولو بودم فکر می کردم دوست داشتن تو همه زندگی منه ولی الان می دونم تو فقط بخشی از زندگی من هستی شاید یه فصل جذاب که هنوز به اونجاش نرسیدم 

 

تازه فهمیدم همه چیز به خودم بستگی داره ولی من دست تنها از پس بعضی چیزا بر نمی یام مثلا همش دوست دارم مراقب یه نفر باشم خوشحالش کنم تا سر حد مرگ نگرانش بشم جونم رو بدم براش 

 

آره بخند آدم همه این کارا رو باید برای خودش کنه فکر می کنی امتحانش نکردم ولی این چند تا احساس  این چند تا احساس که تازه بیشتر از این حرف هاست فقط با یه نفر معنی می ده 

 

مخصوصا وقتی دارم آشپزی می کنم بیشتر شدت می گیره از اون آشپزای تازه کارم ولی نمی دونم چرا دوست دارم یه شب تا صبح نخوابم برات غذایی رو که دوست داری درست کنم اه تو نمی فهمی که آشپزی همون ابراز علاقه است منتهی با مواد غذایی و ادویه جات

 

این روزا  از دست قلب خودم بیشتر  عصبانی ام زده به سرش من همش می گم باید دنبال تو باشم خیلی وقته گمت کردیم  همش راه رو اشتباه می ره یعنی چه مرگش شده  دیگه دارم به نتیجه می رسم همه راست می گن من زیادی رمانتیکم ممکنه به خاطر این بیفتم توی دردسر 

 

ولی من اینو ضعف خودم نمی دونم یعنی نمی دونستم می خوام باور کنم توی واقعیت چیزی که من حس می کنم واقعا وجود نداره فقط توی خیالاتمه ولی گاهی وسوسه می شم باور کنم چی می شد واقعا وجود داشت به جایی برسی اگه توی یه موقعیت فرضی دستت رو گرفتم تا ته دره سقوط نکنی در شرایطی باشم که نتونم نجاتت بدم بهت بگم دستمو ول نکن منو هم با خودت پایین بکش 

 

البته این فقط در حد حرف قشنگه توی واقعیت تاوان سنگینی داره بیا زیاد بهش فکر نکنیم تو هم خودت رو به نشنیدن بزن یا حداقل تصور کن که خالی بستم تعارف کردم باهات 

 

متاسفانه رویا های یه آدم تحت تاثیر واقعیته وگرنه غیر از این بود می گفتم به رویای من بیا  مثل همون ستاره که لیلی و مجنون از خدا خواستن بهش تبدیل بشن تا بعد از مرگ کنار هم باشن 

 

توی رویا می تونستم فارغ از هر قانونی و قاعده ی دست و پا گیری فراتر از هر چیز کوفتی دیگه ای ...

  • فاطمه:)(:

زنگ عربی   ایست یا شاید هیچ کدام  اما به احتمال زیاد معلم وقت استراحت داده بدجوری کلاس را بوی نم باران برداشته دست جمعی نخورده مست شدیم  تقریبا اکثر بچه ها کنار پنجره جمع شده اند و به نوبت سرک می کشند پچ پج می کنند از  زوجی جوانی که به کوچه باغ می رفت چشم بر نمی دارند از بین حرف هایشان هوای دو نفره را می شنویم 

 

من دارم چیزی می نویسم و همزمان به حرف یکی از بچه ها که کنارم نشسته گوش می دهم او می گوید یک روزی حتما دلمان برای امروز تنگ می شود وقتی که کنار هم بودیم در این روز بارانی   به جای این که از لحظه لذت ببریم به فکر آینده بودیم آرزو می کردیم کاش با یار خیالی مان دست در دست هم  در خوش آب و هوا ترین جای شیراز که روزهای بارانی تبدیل به تکه ی گمشده یی از بهشت می شود قدم می زدیم قطعا حسرت می خوریم که چرا قدر  ندانستیم 

 

لازم نبود  در سرهایمان دوربین کار گذاشته باشد و  آنچه در سرمان می گذشت با صدای بلند به زبان آورده باشد دقیقا همین جوری بود فقط بچه ها خجالت می کشیدند به این صراحت اشاره کنند بنابراین  نخودی می خندیدند  کوتاه و مختصر می گفتند هوا دو نفره است  و با این که هوایشان چند نفره شده بود شوخی می کردند ...

 

پنج سال از آن روزهای بارانی  گذشته که با منظره درختان مه آلود و ابرهایی که کوه را پوشانده بودند به خیال می رفتیم هوای تازه را با حرص می بلعیدیم به سمت بوفه می دویدیم بستنی می خریدیم چون خیلی می چسبید 

 

راستش امشب یادم افتاد از آن دختران مشتاق کنار پنجره  چند نفرشان به وصال یار خیالی شان رسیدند اصلا همه چیز مثل خیالاتشان بود یا واقعیت از رویاهای فانتزی  آنها فاصله زیادی  داشت و آرزو می کردند اگر یک بار دیگر به ان روز بارانی برگردند فقط در لحظه زندگی کنند یار خیالی آنچنان هم آش دهان سوزی نبود 

 

همین جوری الکی کنجکاو هستم آیا با کسی آشنا شدند که به آنها حس خوب زن بدهد همان حس خوبی که توی افسانه ی شاهزاده  با اسب سفید  با پایانی   که به طرز اغراق آوری خوش است  پیدا می شود 

 

اما از دیروز دوست دارم حس خوب انسان بودن را داشته باشم حسی که فقط خودم در بدست آوردنش نقش موثر داشته باشم نه این که دست روی دست بگذارم منتظر باشم کسی این لطف را در حقم کند 

 

واقعا بعضی از ما این پتانسیل را داریم برای کسی که می خواهیم به آن تبدیل شویم و برای داشتن زندگی ایده آلی که آرزویش را داریم  معمولا هیچ تلاش خاصی نکنیم در به در دنبال کسی باشیم که باعث  این تغییر بشود

 

انگار کس دیگری باید به جای خودمان این کار را بکند  حتی من می توانم چشم بسته پیش بینی کنم که عاشق کسی می شویم یا می خواهیم عاشق کسی شویم  که دقیقا همانی باشد که همیشه حسرت به دل هستیم که کاش کمی شبیه اش بودیم 

 

جان کلام  برای کسی که می خواهم باشم لازم نیست مجوز از دیگری  بگیرم  عیبی ندارد آدم   بخواهد عاشق کسی شود ولی تقریبا  احمقانه است چون همیشه خودم مجال نداشتم آدمی  باشم که می خواستم  یا زندگی را که می خواستم داشته باشم  پس بیا  عاشق کسی شو  که همیشه دوست داشتی مثل او باشی  و شبیه او زندگی کنی 

 

از قدم گفته اند آدم وقتی کسی را خیلی دوست دارد شبیه او می شود یا یک احتمال هست که آدم ها بازتاب وجود خودشان را در دیگران می بینند یک قسمتی از وجودم مثل بقیه عمیقا می خواهد باور کند راست است  ولی یک قسمت دیگری از وجودم عمیقا می خواهد به این برسد که برای حس خوش انسان بودن یا حس خوش زن بودن نیاز به محرک بیرونی نیست 

 

به قول گاندی می خواهم همان تغییری باشم که دنیا به آن نیاز دارد بس است قایم شدن و چشم به راه بودن برای پیدا کردنم  با تمام وجودم می خواهم ناجی و قهرمان خودم باشم کلیشه های دیزنی را پس بندازم چون  در داستان مدرن تر شاهزاده خانم خودش خودش  را از قلعه نجات می دهد 

 

 

هنوز به خاطر سکوتم در برابر افسری که به من  گفت شما زن ها چرا رانندگی می کنید زن را چه به گواهینامه گرفتن  غرورم جریحه دار شده  واقعا دلم می خواست حقش را کف دستش بگذارم ولی به اجبار باید سکوت می کردم برای همین گواهینامه داشتن و حق رانندگی کردن 

 

دوست دارم برسم به حس خوب انسان بودن  واقعا از ته قلب لعنتی ام می خواهم ولی گاهی واقعا انسان بودن تنها کار سخت دنیاست 

 

در مورد حس خوب زن بودن نظری ندارم ولی مگر حتما یک نفر باید دوستمان داشته باشد متوجه شویم چه قدر با ارزش و دوست داشتنی هستیم؟ 

 

 

 

  • فاطمه:)(:

تقصیر من نیست که  در دنیای واقعی زندگی می کنم این زندگی حتما یک اسطوره نیست که من قهرمان سفید مطلقش باشم من فاطمه  همینم  خاکستری محضم با خفگی های تحمیل شده ام 

 امروز وقتی که گفت شما زن ها چرا می خواهید گواهینامه بگیرید رانندگی کنید اصلا به چه دردتان می خورد   باید از ماشین پرتش می کردم بیرون شما مردها چرا فکر می کنید در مورد همه چیز فقط خودتان حق دارید  

باید برای دفاع از خودم چیزی می گفتم خفه شدم لال ماندم توی خانه که خوب بلدم بلبل زبانی کنم اه واقعا توی رانندگی افتضاحم‌ شاید اگر بهتر بودم ثابت می کردم مهارت رانندگی ربطی به جنسیت ندارد این جا هم عربستان نیست که به تازگی به زنان اجازه رانندگی داده باشند برای تصمیم رانندگی کردن هم ایشان عددی نیستند برایشان توضیح بدهم 

لعنتی در نهایت این افسر جهنمی باید قبولم کند همین جوری سر زن بودنم با من لج هست چیزی هم بگویم تلافی می کند سکوت کردم مثل وقت هایی که توی دوران دبیرستان یا دانشکده کسی که در راس قدرت بود چرت و پرت می گفت نباید جیکم در می آمد  

نقش زن سنتی حرف گوش کن و در موضع ضعف را بازی کردم تا برای بار دوم راضی شود از من ازمون بگیرد بار دوم هم گند زدم کج دوبل زدم زیادی تند رفتم این همه حرف های توهین آمیزش و پرسیدن سوالاتش را در مورد زندگی شخصی ام نادیده گرفتم  تا قبولم کند

 

می دانم آن قدر ها هم رانندگیم خوب نیست ولی حق نداشت این را ربط بدهد به جنسیت و شخصیتم حق نداشت حداقل می گفت این همه سختگیری می کند تا از جان عابران پیاده مراقبت کند  بیشتر قبولش می کردم تا یک بند ربط بدهد به زن بودن و الخ  

الان از  خودم خوشم نمی اید فقط داشتم ادعا می کردم قوی شدم می توانم در برابر آدم های زورگو مثل این افسر از خودم دفاع کنم و صدایم را بالا ببرم 

 

تقصیر هیچ کس نیست خودم مقصرم امروز شکست خوردم اگر حرف حق را می گفتم بدون ترس از عواقبش آن وقت می توانستم همه ی حرف های قشنگم شعاری نیستند ثابت می کردم من به آنها واقعا باور دارم

 

خیلی روز بدی بود باید دوهفته آینده باز این آدم را از نزدیک ببینم برای آخرین بار امتحان شهری بدهم اگر این بار هم رد شوم  باید تا تابستان سال آینده از رانندگی خداحافظی کنم  از اول ثبت نام کنم  گذراندن  دوباره آیین نامه و جلسه های عملی که قاعدتا  با برنامه ی دانشگاه همخوانی ندارد خانم کل دقایق نود بار دیگر رکورد زد  

 

راستی می خواستم دوچرخه سواری یاد بگیرم ولی گویا از بالا مجوزش را ندادند می گویند شرایط جامعه و آدم هایش برای دوچرخه سواری آماده نیست شاید آنها راست می گویند من فقط دلم می خواهم قوانین بی خود و ناعادلانه را بشکنم ولی پتانسیل قانون شکن بودن را ندارم 

  • فاطمه:)(: