The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

فاطی بچه که بودی می گفتی بزرگ تر شوم حالا چرا می خواهم برگردم به همان خانه ی قدیمی  که عصر با ماندانا می رفتیم  آخ بهترین خاطرات نوجوانی و کودکی ام  کجا رفتند   

از پنجره ی آشپزخانه آویزان شوم و بپرم روی صندلی در حال آشپزی به من  بخندد کمکش کنم وسایل شام را ببریم سر سفره 

او  لجم را در آورد شوخی کند در حالی که شام می خورد اخبار بی بی سی را دنبال کند شیطنت کند با دایی کوچکه  دست به یکی کند من همه ی اتفاقاتی که در مدرسه افتاده برایشان تعریف کنم از خنده ریسه برویم یادش به خیر این که برایش عجیب نباشد چرا این قدر کله خراب و گاهی رک هستم  

تا ساعت یازده شب بخندیدیم و حرف بزنیم بدون آن که آن روزها حتی به خاطرم خطور نمی کرد امروزی می رسد که فقط می توانم چشمان مهربانش را تماشا کنم با دست پاچگی فقط حرف بزنم که چیزی گفته باشم 

سکوت کنم از او چشم بدزدم از چشمانی که سر تا سر حرف شده اند و کلمات بریده بریده اش  

داشتم ظرف می شستم گفتم شاید امشب آخرین شب باشد سرم را تکان دادم تا این فکر را از سرم دور کنم نه من هنوز به به او  نیاز دارم  نباشد مگر می شود شوخی نکن بچه بازی نیست  یک ساختمان بدون ستون اصلی سر پا باشد خواهش می کنم فکرش را نکن 

بعد از کلی کتاب کودک و نوجوان خواندن خوابم برده بود در تاریکی اتاقم چشم هایم را به زور باز کردم ماندانا گفت می خواهند بروند آنجا می آیم یا نه 

شاید روی کلمه ی آخر تاکید داشت  اول فکر کردم نه خیر نمی روم خسته ام نمی توانم تحمل کنم تا چند روز افسرده می شوم دیدنش  در آن وضع راحت نیست ولی دلم تنگش بود خیلی زیاد  ؛(

کفر ماندانا را در آوردم چون دیر آماده شده بودم  انتظار نداشتم چشم عسل بخواهد  پشت  فرمان بشینم هنوز روی دور دو فرمان تسلط ندارم خودش مجبور شد   تا یک مسیری رانندگی کند بعد من پشت فرمان نشستم ماندانا نگرانم بود 

به خاطر این که تازه راننده هستم ماندانا و چشم عسل کم کم ماشین را به من می دهند هنوز گاهی ماشین زیر پایم خاموش می شود یک کوچولو سر نیم کلاچ اشکال دارم این هفته قرار است با مربی کلاس بگیرم در سطح شهر رانندگی کنم تا ترسم بریزد 

امروز سر کلاس استاد گفت وب کم وصل کنیم تا روی ماهمان را ببنید اولین نفر اسم مرا صدا زد من هم که به سبک غربی زلف آشفته و خوی کرده پشت سیستم نشسته بودم  

خدا را شکر ماندانا چون ذوق داشت با بند و بساط مقدمات ناهار کنارم نشسته بود کمکم کرد یکی از مانتوهایم را انتخاب کنم دکمه های مانتو را که کج و کوله بسته بودم از نو باز کرد یک شال بد رنگ انتخاب کرده بودم با قیافه ی بامزه مادرانه اش از سرم در آورد شال دیگری داد 

بدون فکر فقط حرف زدم بعدش ماندانا گفت می خواستم ازت فیلم بگیرم ترسیدم حواست پرت بشه 

وای قندم افتاد خوشمزه من جوری رفتار می کرد  که انگاری مثل بچگی ام جلوی چشم هایش  تازه روی پایم ایستادم و راه رفتن را شروع کردم خوب می شود این طوری گفت ارشد شروع یک فصل یک جدید زندگی ایست ماندانا برایش ذوق زده است اما خودم هنوز مرددم نمی دانم مسیر زندگی ام به کجا ختم می شود  

 

همش می ترسم زندگی را از دست بدهم برای برطرف کردن حسرت های گذشته دیر شود من از حسرت خوشم نمی آید مثل سرطان ذره ذره آدم را می کشد این نا امیدی که گاهی دارم نمی دانم از کجا می آید ولی امروز با وجود خستگی  در زمینه ی رشته ام کتاب خواندم تا سر کلاس آمادگی بیشتری داشته باشم این که با خودت بجنگی زندگی را به بطالت نگذرانی کار حضرت فیل است 

 

می دانم با وجود خستگی های گاه به گاه می جنگم تا معنی زندگی را پیدا کنم و بفهم به کجای این زمین تعلق دارم می دانم من تمام تلاشم را می کنم 

  • فاطمه:)(:

از خواب بیدار شدم گوش درد شدیدی داشتم به ساعت نگاه کردم به سختی خودم را مجبور کرده بودم بخوابم حالا تنها یک ساعت خوابیده بودم آخ هنوز لینک کلاس ساعت ده کار نمی کرد  

اتاق سرد بود پیشانی ام می سوخت سر و صدای دویدن طبقه بالایی به گوش می رسید صد برابر بیشتر از همیشه توی سرم انعکاس داشت دیشب سر انار خوردن با چشم  عسل بحث کرده بودم به سر و صدا حساس هستم توی دانشگاه هم بعضی از صداهای خاص تمرکزم را بهم می زد مثل تنیس روی میز بچه های هنر آن هم وقتی که دستور داشتم استاد زمان فعل ها را می گفت من چه مشکلی با زمان فعل ها دارم بگذریم این صدا ها شاید یادآوری می کرد من تنها موجود زنده ساختمان نیستم در این قرنطینه با همین صدا ها زندگی کردم با منظره درخت نارنج حیاط 

 

به ماندانا گفتم هفته آینده یا اصلا ماه آینده برویم بیرون دیگر تحمل خانه را ندارم شلوغی می بینم دلم می خواهد یادم برود کورنایی هست ماسکم را در بیاورم فعلا بیرون رفتن من محدود شده به تمرین رانندگی ...

 

احساس می کردم هنوز در نمایش آوازه خوان طاس گیر افتادم نمایشی که اصلا درکش نکردم چی شد چی می خواست بگوید نقدش می گفت در مورد پوچی ایست  در مورد آدم هایی که به تنزل زبان و هویت رسیده اند حرفی برای گفتن ندارند اما با این وجود حرف می زنند دغدغه های این آدم ها سطحی و بی خود است 

 

صحنه سوم نمایش واقعا معرکه بود جوری که می خواهم داستانش را بنویسم دوباره هیجان زده شدم این همان شوقی ایست که بیش از قبول شدن در دانشگاه داشتم به مرور زمان گمش کردم این ذوق زدگی حس غریبی بود یعنی فکر می کنم یک زمانی عاشق بودم عاشق همین قسمت وجودم ولی به مرور زمان فراموشش کردم حس کردم یک جایی دزدکی دوستش داشتم 

 

مدت هاست خاطره ام را ننوشتم خودم فکر می کنم شبیه یک زن باردار ویار های عجیبی پیدا کردم مثلا قبلا زیاد به فرهنگ و مردم خاصی علاقه نداشتم ولی الان دوستشان دارم 

 

الان دلم می خواهد حوالی چمران قدم بزنم باران ببارد با این که از کافه بدم می آید در طبقه دوم دنج یک کافه زیبایی چمران را تماشا کنم یا این که نه بروم سینما بعد کتاب فروشی 

 

وسوسه شدم پایم درد می کند به سختی می توانم افکارم را جمع ‌و جور کنم راستی راستی ساعت هشت  صبح اولین کلاس ارشدم برگزار می شود از همین لحظه نگرانم برای پایان نامه استاد راهنمای دلخواهم را پیدا نکنم این مراوده پی در پی که باید با استاد راهنما و استاد مشاور داشت برای من راحت نیست ولی خدا وکیلی پرو تشریف دارم می گویم معذب کننده است ولی وقتش که برسد عملی اش می کنم  

 

ماندانا می گوید بر عکس تصوراتم واقعا برونگرا هستم از الان همکلاسی های ارشد را پیدا کردم گروه تشکیل دادم وادارشان کردم خودشان را معرفی کنند با آنها ارتباط نزدیک برقرار کردم 

 

خودم می گویم هر معاشرتی رسما از من انرژی می گیرد خسته ام می کند حتی با این که خودم عمیقا دوست دارم اجتماعی باشم ولی همان قدر به انزوا علاقه دارم همزمان دو احساس متناقض در ‌درونم با هم دعوا دارند

فکر می کنم حالا که به خاطر گوش درد نمی توانم فیلم ببینم شاید از فیدیبو یک کتاب دانلود کردم و خواندم شاید هم خوابیدم دقیق نمی دانم خودم نیستم و شدم یکی از شخصیت های نمایش آوازه خوان طاس 

شخصیتی که در این نمایش هست ولی نویسنده در درموردش چیزی نگفته من هم فکر می کنم گاهی مثل خانواده اسمیت حرفی ندارم فقط محض خالی نبودن تنوع حرف می زنم زندگی یکنواخت شده بستن بند کفش یا خواندن روزنامه در مترو برای من هم عجیب هست عجیب تر از آنها 

حالا می فهمم چرا همکلاسی ام می گفت فاطمه دلم می خواد با آدمای جدید آشنا بشم ببینمشون  

  • فاطمه:)(:

تو برای حکم  سرزمین عجایب آلیس ، هاگوارتز  هری پاتر و  نارنیا لوسی را داری لعنتی جذاب  

داشتید به چی فکر می کردید نه بابا برای مخاطب خاص نیست این سخنان عاشقانه من برای طاقچه بی نهایت فیدیبوست امروز بالاخره عضویت یک ساله اش را خریدم به نظر خودم به صرفه است انگار که عضو کتابخانه شده باشم تا بی نهایت می توانم  کتاب بخوانم کتاب هایی که فیدیبو در این قسمت می گذارد واقعا متنوع است به خصوص عاشق نا داستان هایش هستم کاش به کتاب های صوتی اش هم دسترسی پیدا می کردیم    

خدایی الان با این قیمت های کمرشکن کتاب فوق فوقش با صد و بیست هزار تومان بشود در خوش بینانه ترین حالت ممکن چهار تا کتاب خرید و برای شش ماه بعد دندان به جگر گذاشت 

البته محدودیت هایی هم دارد مثلا فقط می توانی در طول روز سی تا کتاب دانلود کنی قابلیت برنامه جوری طراحی شده که فقط می توانی  یک کتاب مطالعه کنی بعد در صورت دانلود کتاب جدید کتاب قبلی دوباره از اول باید دانلود شود بعد از اتمام عضویت هم تمامی کتاب هایی که خواندی حذف می شوند   

هر چند که از فونت و اندازه ی صفحه به شدت بدم می آید ولی بر عکس یک سال پیش فیدیبو باعث شده بیشتر مطالعه کنم 

یک چند وقتی بود که توی فکر بودم به عضویت یکی از برنامه های این چنینی در بیایم هزینه کتاب را بدهم آنلاین مطالعه  کنم ولی این  که هر دفعه بخواهم دست به جیب شوم برایم صرفه اقتصادی نداشت باید سایر هزینه های دانشجویی و آموزشی ام را در نظر می گرفتم 

تا این که بکی از گروه تلگرامی دانلود کتاب لطف کرد کد تخفیف صد در صد فرستاد من هم به این خاطر عضو فیدیبو شدم و برای یک ماه با عضویت رایگان با فضای برنامه بیشتر آشنا شدم 

تا یادم نرفته بگویم این فرصت در روزهایی پیش آمد که اصلا و ابدا حوصله ی کتاب خواندن نداشتم حالم بهم می خورد 

توی این دو هفته که مهلت عضویتم تمام شده بود فهمیدم چه قدر با فیدیبو انس گرفتم حساب و کتاب کردم با عضویت یک ساله می توانم بدون مراجعه به کتاب فروشی و خالی شدن جیبم یا حتی رفت و آمد های سر سام آور تا کتابخانه روی رخت خوابم لم بدهم از فیدبو کتاب بخوانم با خودم مسابقه بگذارم هر روز بیشتر از قبل مطالعه داشته باشم البته اگر بشود که خوب می شود

یک مدتی هست تنبل شدم نه این که کلاس های ارشد از هفته آینده شروع می شود از الان باید به فکر بدبختی های پایان نامه باشم فکر کردم تا می توانم انیمه و فیلم ببینم که بعد نگویم انیمه و فیلم خونم کم شده قرار است با کلاس های فشرده ارشد پوستم قلفتی کنده شود  

راستی یک سرگرمی جدید پیدا کردم چون خواندن نمایش نامه حوصله ام را سر می برد به جایش تئاتر می بینم دیروز دو تا نمایش شاهکار دیدم مرد بالشتی و اتاق ورونیکا 

هر چه قدر از نبوغ نویسنده و مفاهیم عمیق فلسفی اش بگویم کم گفتم از هر انگشت نمایش یک هنر می بارید شما فکرش را بکن من از وحشت ،جنایت و خشونت خوشم نمی آید معمولا خیلی کم همچین ژانری را می پسندم ولی این دو تا نمایش که نمی گذاشتند بی خیالشان شوم 

شاید بعدا در موردش نوشتم  ای وای  قرار بود قبل از خواب پادکست ترجمان  گوش بدهم نشد که نشد ببینم امروز می توانم این کار را بکنم یا نه 

چرا خیلی خسته ام انگار لای منگنه گیر کرده باشم چون گاهی با  چشم عسل  تمرین رانندگی می کنم تمام انرژی ام ته می کشد  

 دو روز پیش ماندانا به چشم عسل گفت با بچه ام چی کار کردی رنگش شده مثل گچ 

من هم خودم را بیشتر لوس کردم تا ماندانا قربان صدقه ام برود ولی روز بعد عذاب وجدان گرفتم راستش را به او گفتم  در واقع چشم عسل کاری نکرده من خودم از تازه کار بودنم  نگران هستم    

‌آن روز ماشین پشت سرش سرا زیری بود باید نیم کلاچ می کردم یک کم برایم سخت بود به نیم کلاچ عادت نداشتم مخصوصا چهار تا ماشین پشت سرمان پارک  شده بود اگر ماشین همین طوری عقب عقب می رفت تصادف می کردم 

برای اولین بار  در همچین جایی رانندگی می کردم حق داشتم به اندازه ی شب اول قبر بترسم ولی این ترس و نگرانی  درست به نظر نمی رسید 

ماندانا برای دلداری دادنم همان روز گفت رانندگی باعث می شود اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم و روحیه ام قوی تر شود 

خوب ته دلم حرفش را قبول دارم توی این چند ماه که رانندگی کردن را شروع کردم کلی روحیه حساس و زود رنجم را به چالش کشیدم اصلا باعث شده که پوست کلفت تر شوم و گاهی به خود محوری ام بها بدهم بی توجه به نگاه قضاوت گر رانندگان کار بلد کار خودم را بکنم 

  • فاطمه:)(:

روا نیست با یک صفحه ی قلابی در  توییتر به او پیام بدهم  ترم بوقی جان  صفر کیلومتری ورودی 96 چه هیزم تری به تو  فروخته که   فحش مستهجن جنسی می دهی  این طرز صجبت کردن  مناسب یک دانشجو ادبیات نیست دریغا که ....

 

از من به شما گفتن  که  حواستان باشد ممکن است در  توییتر فحش نوش جان کنید  روحتان خبر دار نشود  خلاصه  داشتم در  توییتر در مورد دانشکده ادبیات توییت می خواندم فکرش را بکن زندگی  من آرزوی محال و رویای یک عده بود چه با سوز و حسرتی می گفتند کاشکی این جا ادبیات قبول می شدند  ...

 

خلاصه داشتیم به خودمان می بالیدیم از نظر آنها  چه قدر خوشبختیم از آن جایی که دنیای کوچکی شده در کمال ناباوری دیدم که یک خانم زیبا رویی  به خصوص به گروه دوم ورودی 96 فحش داده است   نمی دانم  چرا به خودم گرفتم

 

راستی من توی گروه چندم بودم یک یا دو چه زود فراموش کردم یک زمانی این گروه بندی صبر ایوب می خواست به خاطر این که ورودی پر جمعیتی بودیم تا ترم چهار دو گروه شدیم دیدید رابطه دو کره با هم چه شکلی ایست  دقیقا گروه یک و دو به اندازه این دو کشور به خون هم تشنه بودند سر امتحانات با هم توافق نداشتیم  

 

ولی خودمانیم من در دانشکده دانشجو محبوبی نبودم بچه ها از من  بدشان می آمد  اگه به خودشان بود شوتم می کردند فضا یا صادرم می کردند ور دل طالبان 

 

 یعنی تعجب نمی کنم اگر خودم مخاطب فحش باشم به خاطر این که از راه دوری می آمدم و هر روز دو ساعت تا دانشگاه راه بود همه ی کلاس ها را می رفتم با تعطیلی کلاس و لغو شدن بی دلیل امتحان  به شدت مخالفت می کردم حتما اگر مرا  می خوانید می گویید حق دارد آن بنده خدا عفت کلام از دست بدهد 

 

دو روز پیش  می گفت فاطی خودت نمی دونی ولی شخصیتت ،نحوه راه رفتنت و مخصوصا  حرف زدنت یه جوریه که برای خودت دشمن می تراشی 

 

من را  بگویی از این حرفش خر ذوق شدم مثل دیوانه ها خر کیف خندیدم  ولی  امروز واقعنی  فهمیدم خیلی برایم نظر دیگران مهم شده یک جورایی ملاک ارزشمندی من وابسته شده به بقیه و از خودم استقلال فکری ندارم بابا تو کار خودت را بکن تصمیم خودت را بگیر چرا خودت را محدود می کنی فاطی جانم 

 

اوف چه بهتر یک قسمتی از شخصیتم  دوست داشته نشود  یعنی واقعا  رو مخ نیستم مودبم سر به زیرم ساکتم ولی وقتی حرف می زنم یک اتفاقی می افتد که هنوز کشف نکردم چرا برای بعضی ها  این قدر تحملش کردنش سخت می شود و   می خواهند یک کاری کنند خفه شوم 

 

دوست دارم دورنگرا نباشم ولی هر وقت از لاکم بیرون آمدم آدم خون گرم و با حال پیدا نکردم یکی از یکی بی حال تر و سرد تر  آنها را چه می شود یعنی؟؟

 

تا پست بعد بدرود 

راستی بعد از هزار سال توی پادکست دو تا داستان منتشر کردم حال داشتید گوش بدید نظرتون در موردش بگین 

  • فاطمه:)(:

 

حالت خوبه؟درد مرض کوفت 

                     

مگه چی ام  من جز همش خفگی همش خستگی همش بی حسی موضعی 

 

 دقیقا اونجایی نباید بایستم که شاملو می گفت  از رنجی خسته ام  که از آن من نیست اونوقت واقعا چرا

 

 چون که دارم سواری می دم اون هم به کی به …   

 

  نقطه چین رو می تونی هر چیزی یا هرکسی تصور کنی

 

خوب  بعضی وقتا  فهمیدم  باهاش مقابله کردم بعد از یه مدت که زورم  نرسید بی خیالش شدم 

 

یه روزایی  به روی مبارک خودم نیوردم  چون می ترسیدم  به جایی نرسه پیش گفتم فاطی نکن نساز  این راه اومدم  وقت گذاشتم باید سوخت و ساخت 

 

اما از همه غم بار تر دیروز بود   که اصلا  فراموش کردم یا شاید متوجه نبودم  سالهاست  که  دارم سواری می دم عجیب هم هست که   باز یهویی دلم براش تنگ شد خیلی هم بی خود...

    

اصلا   من از اون روز که جلوش ایستادم و گفتم دیگه کافیه حرف نمی زنم چون به شخصه هنوز در عجبم چه طور تونستم قلبم رو راضی کنم شاید به خاطر عزت نفسم  بود 

 

توی این سه سال باید یاد می گرفتم  وقتی نجات پیدا کردم  که فهمیدم  یه چیزی این وسط حقم  نیست  به این درک رسیدم  که چه طور می تونست باشه 

یعنی فقط  خواستم  ادامه نداشته باشه و  از یه جایی به بعد متوقفش کردم 

 

به خودم خسته نباشید می گم بیشتر کشش می دادم یه سرش ول می شد به خودم آسیب می زد ماندانا به این وضعیت می گه فنر رو توی دستت نگه داشتن 

 

فاطی ازت ممنونم دیوونه من

خوب کردی  از زندگیت بیرونشون  کردی در عوضش  با آدمای خوب آشنا شدی که بهت معنی رفاقت رو یاد دادن 

ازت ممنونم که ارشد قبول شدی گواهینامتو گرفتی تموم مدت  داری دوره می گذرونی تا به رویاهامون  برسی  هر چند که خسته بودی الهی  برات بمیرم نیمه جون شدی با این حال  مجبوریم که بحنگیم طاقت بیار لطفا

اشکال نداره گاهی حالت خوب نباشه و بخوای گریه کنی این تن بمیره اصلا اشکال نداره ولی باز  تو کم نیار کار خودت رو یکن 

  • فاطمه:)(:

یک سوال اگر معشوق به سامان شد تا باد چنین بادا 

بوسیدن های یواشکی توی اردیبهشت شیراز زیر درخت بید مجنون هاش  هم آره هم نه 

دویدن بین سرو های سر به فلک توی یک روز بارونی توی باغ ارم هم آره هم نه 

بی قراری برای بازی کردن با انگشت هاش موقعی که موهات رو می بافه هم آره هم نه 

به خواب رفتن روی زانوهاش موقعی که آخرین ایستگاه چهار راه حافظیه هنوز نیومده هم آره هم نه 

 

ولی نصیحتی کنمت و خوب گوش کن یه روزی یکی می یاد که قابلیت دیوانه کردنت و پروندن عقل از سرت رو داره 

اولاش شاید پیش خودت بگی باید ازش دوری کنم این بشر خطرناکه ممکنه به خاطرش جوری از دست برم که دیگه صد تا عاقل هم نتونن نجانم بدن 

فقط از دور که می یاد حتی سایه اش هم می تونه با  ذره به ذره وجودت کاری کنه که نتونی مثل یه آدم هوشیار بایستی مست بشی تلو تلو بخوری 

حوالی اون دچار جنون می شی فکر می کنی زمان در عین کند گذشتن داره زود می گذره حرف که می زنه فقط می خوای سر تا سر چشم بشی 

اگه زمان به عقب بر می گشت صد دور نگاهش می کردی تا بالاخره بفهمی داره بهت چه می گه چون همزمان نگاه کردن و شنیدن صداش  خیلی دل می خواد 

 

فکر کنم فرشته الهام داستان ها و شعر هایی می شی که هیچ وقت نخواستم بنویسم باید خون تو رو آزمایش کنن چه طور قبل از تو می شه عاقل بود و  بعد از تو باید عاقل بودن رو بوسید گذاشت کنار 

 

بذار بگم فرق تو با بقیه چیه آره خیلی هاشون اوف خیلی خوب بودن از همه نظر ولی نه به این اندازه که بخوام به خاطرشون خطر کنم شازده کوچولو چی می گفت آها یادم اومد زیبایید ولی توخالی  

 

یعنی شاعر می گه دیگران آیند و روند تو همچنان که هستی فقط در وصفتت نیست تو شاهکار یه هنرمندی یعنی دیدی وقتی داری گذر می کنی یهویی یه منظره می بینی قسمتی از روحت رو نوازش می کنه که تا حالا کسی نتونسته و در ضمن تو  بهش اجازه ندادی 

 

به نظرت انصافه منی که تونستم جونم رو بردارم از همه فرار کنم حالا تو می شی مثل یه خونه امن و مخفی براش اگه یه روز بخوای از این خونه تبعیدم کنی آواره می شم دیگه هیچ جای دنیا وطنم نمی شه 

 

حرف بیشتری ندارم جز این که بین کسادی نوشتن و حالم از داستان نوشتن بهم خوردن فراری بودن از کتاب خوندن وقتی فکر می کنم باید برات بنویسم همه کلمات به مغزم هجوم می یارن می دونی چی می گن دیوانه که به ماه نگاه کنه دیوانه تر می شه اگه من برات بنویسم همچین حکمی داره 

 

لطفا سریع  تر بیا همه ی کارهات رو روی زمین بذار فقط بیا خوب باشه حتی توی رویا هم باشه کافیه برای من 

هر چند که دیوانگی همیشه تاوان داشته و داره ولی چه اشکالی داره این همه عمر عاقل بودم مگه چی شد باز یه قسمتی از وجودم می دونستم همیشگی نیست یکی هست که معادلات عاقلانه مو بهم می زنه نمی تونم در برابرش بگم بی خیال و ازش بگذرم اتفاقا برعکس هر چی دور بشم باز بر می گردم 

 

بهت بگما برای هیچ کس این جوری به جز من اول و آخر نیستی شما...

حالا از من گفتن بود راستی الان خیلی عصبانی ام  و خودم هم نمی دونم چرا 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

اه امروز انیمه دیدم 

کتاب های نویسندگی خلاقم را نخواندم 

امروز زبان تمرین نکردم ولی به جایش رانندگی کردم  در عوض نا داستانی که در مورد کره شمالی بود را دارم تمام می کنم 

 

از فردا شروع می کنم به نوشتن و مطالعه منظم ولی شاید هم بخواهم باز استراحت کنم فیلم ببینم و ...

  • فاطمه:)(:

https://castbox.fm/vd/413833794
 

غرق شدن در کتاب چه بلایی سر مغزتان می آورد؟

 

قرار شده هر شب قبل از خوابیدن پادکست گوش بدهم  اگر بی حوصله نبودم لینکش را با شما به اشتراک می گذارم

 

اگر یک وقت خواستید در این باره با هم تبادل نظر داشته باشیم ایمیلم گوشه صفحه هست 

 

آقا خانم من با قاطعیت پادکست ترجمان را پیشنهاد می کنم خلاصه بشتابید تا عاقبت به خیر شوید فرزندانم   مخصوصا این قسمت پادکست برای کتابخوانی بیشتر قلقکتان می دهد 

 

اگر درست فهمیده باشم کتاب خواندن فرصت همدردی را به ما می دهد طبق تحقیقات انجام شده بخش های عصبی مغز که مربوط به همدردی ایست بیشتر فعال می شود متاسفانه در جامعه امروزی به دلیل پیشرفت فناوری کتابخوانی به حاشیه رانده شده حس همدردی هم به طبع کاهش یافته 

 

مثلا من بگویم آن لحظه ای را تصور کن که آناکارینا  خودش را روی ریل قطار پرت کرد در واقع اگر کتاب را خوانده باشی واقعا انگاری خودت همراهش پرت شدی ‌جالب است که  نورون های حرکتی ات فعال می شود منظورم این است برای مثال اگر در متن کتاب وصف دامن پف اما را بخوانیم آن قسمت از مغز که مربوط حس لامسه است فعال می شود 

 

  در کل  کتاب خواندن باعث می شود افکار و احساس دیگران  را راحت تر بفهمیم  از تعصب های شخصی خودمان فاصله بگیریم

 

به تعریفی دیگر کتاب خواندن باعث می شود دیگری بودن را تجربه کنیم زندگی هایی را احساس کنیم که در طول حیات فرصت و امکان تجربه اش را نداشتیم 

 

به قول پادکست هنگام کتابخوانی خودمان را ترک می کنیم دوباره به خودمان برمی گردیم در نهایت دید وسیع تری نسبت به دنیا داریم تفاوت ها گونه ی دیگری از شرارت نیستد حقیقتا  با دیگری شدن قابل فهم می شوند 

 

سوالی که برای من پیش آمد مگر فیلم ها نمی توانند مثل کتاب به حس همدردی قوت بخشند جوابی که به خودم می دهم شاید کتاب از فیلم درونی تر باشد ما در کتاب خودمان بازیگر صحنه می شویم ولی در فیلم به جایمان بازی می کنند 

 

موقع کتاب خواندن هم تنها هستید هم تنها نیستند یعنی ما در انزوا کتاب می خوانیم ما هنگام کتاب خواندن زندگی دیگران را مشابه سازی می کنیم از دریچه دیگری جهان را تماشا می کنیم    

 

من خجالت هم کشیدم اگر موقع خواندن  داستان هایم  یا بعضی از خاطراتم آدم‌ها وارد افکار و احساساتم می شوند از من عبور می کنند فاطمه بودن را تجربه می کنند آخ معمولا زیاد برایم راحت نیست به طرز مرگ باری کشنده است  ولی می نویسم دوست دارم که بنویسم خودم را مجبور می کنم که بنویسم   

  • فاطمه:)(: